سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ
  مجتبی[1199]


سلام عشقم مداحی هست ولی درباره چیز دیگه مینویسم معتقدم فقط باید به خدا تکیه کرد فقط خدا
ویرایش
لینک دوستان
ویرایش
پیوندهای روزانه
ابر برچسب ها
امکانات دیگر

من از خدا خواستم

به من توان و نیرو دهد

و او بر سر راهم

مشکلاتی قرار داد ...

من از خدا خواستم

به من توان و نیرو دهد

و او بر سر راهم مشکلاتی

قرار داد تا نیرومند شوم.

من از خدا خواستم

به من عقل و خرد دهد

و او پیش پایم مسایلی

گذاشت تا آنها را حل کنم.

من از خدا خواستم

به من ثروت عطا کند

و او به من فکر داد

تا برای رفاهم بیش تر تلاش کنم.

من از خدا خواستم

به من شهامت دهد

و او خطراتی در زندگیم پدید آورد

تا بر آنها غلبه کنم.

من از خدا خواستم

به من عشق دهد

و او افراد زجر کشیده ای را نشانم داد

تا به آنها محبت کنم.

من از خدا خواستم

به من برکت دهد

و خدا به من فرصت هایی داد

تا از آنها بهره ببرم.

من هیچ کدام از چیزهایی را که

از خدا خواستم، دریافت نکردم

ولی به همه چیزهایی

که نیاز داشتم، رسیدم.


      

باید امروز که دل تنها هست
بروم یک گوشه بنویسم از عشق
بنویسم از همان تنهایی یا همان لحظه و آن بیداری
یا بگویم که همان یاس قشنگ تا کجا با ما بود
یا بخوانم که دلش مثل نسیم بود اما همه جا تنها بود
یا بگویم که همان شب چه گذشت
تا بدانی به دلم غم بنشست
یا بگویم که همان معنی عشق چیست کنون
تا ببینی همه احساس ؛ تو آن باور کن
ناگهان طوفانی آمد و برد مرا در رویا
می شود دید در این تاریکی دل تنگی که بود چون دریا
آسمان و دل من تیره و بی جان شده بود
رنگ چشمان غریبه ؛ سرخ و باران شده بود
لحظه ای خوابیدم تا که بیدار شدم
یاد عشقی دل من را لرزاند
یادم آمد که از آن روز نخست
دوری یار همیشه دل من می ترساند
کمی آن لحظه گذشت یاد یک روز میان حرمی افتادم
با دلی خسته و رنجور به عشق رضوی سر دادم
یادم آمد که به او من گفتم عشق را از دل ما هیچ مگیر
تا ابد مهر مرا با یادش در هم آویز و ز ما غم را گیر


      

 

 

 

 

در هر سفری هم توفان هست هم آرامش.
. بهتر است تنها سفر کنی تا با آدمی دغل
بدون تغییر پیشرفت حاصل نمی شود
. چیزی که به هدیه شده ، حق خود ندا
.به نور نگاه کن، سایه ها پشت سرت خواهند بود
. مسافر عاقل همه چیز را دوبرابر در نظر می گیرد
.از پیرشدن نترس ، از رشد نکردن بترس
. تحقیر کردن دیگران به زودی خود ما را تحقیر خواهد کرد
. صبر کردن شجاعت بیشتری می خواهد
. خودشیفتگی قرین شکست است
. باید تخمی بشکند تا عقابی به پرواز درآید
کیسه ی شکارچی دزد هرگز پر نمی شود
. تا نو محرز نشده ، کهنه را دور نینداز
پیش از آن که طرح درو را بریزی ، بذر بکار
یک دوست واقعی بهتر از چاپلوسان دروغگوست
موهبت های بسیار داریم که از آنها استفاده نمی کنیم
. زبان نقره ای ، حرف های مبهم می زند
گام های بلند بردار تا رد پایی از خودت بجای بگذاری
فراوانی آرزو، آن را بر باد می دهد
خواسته هایی که از فرط استیصال باشد ، عوارض عجیب به همراه می آورد.
کلمات تحسین آمیز به سرعت محو می شوند.
. عمر دراز ، عزت را ازمیان می برد
درخلوت همان طور زندگی کن که درپیش جمعی
سنگ ، هم دیوار می سازد وهم پل
اول گوش کن ، سپس بشنو
.داشتن دوگوش ویک زبان تصادفی نیست
.جواهر بدون جلا دادن نخواهد درخشید
. کمی از هرچیز کافی است
. شیر هم از مزاحمت مگس در عذاب است
کار را هرچه بیشتر کنی ، بهتر خواهی کرد
. هرچیز تازه، کهنه ی تغییر یافته است
. جبران کردن بهتر از عذر خواهی است
. از قسمت کم عمق به آب بزن
.گرسنه از کیفیت غذا شکوه نمی کند
دیدگاه خود را تغییر می دهد واحمق هرگزعاقل.
. دست تمیز نیازی به شستن ندارد
. خرد از شگفت زدگی زاده می شود
. بهتر است چراغ روشن کنی ، تا این که در تاریکی بلغزی38
. پیمانی که در توفان بسته می شود، در آرامش فراموش می شود39
دلش را از هرکس که می بینی بربا40.


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

.....

   

 

دلتنگ......باز دلتنگم ، دلتنگ کسی که بارها به یاد او قلبم تپیدن را آغاز کرده است.کسی که بار ها صدای گریستنم را شنیده ، کسی که همین نزدیکی ها بوده،بارها در حضور سبزش توبه کرده ام و باز توبه ام را به به دست غبارآلودروزگارسپرده ام .اما باز هم عاشقم......!!عاشق پروردگار مهربانی ها......!!! 

  

 

زندگی کردن همینه.....فقط

یادت باشد هر سلامی خداحافظی دارد .

 

و یادت باشدکه دوست داشتن برتر از عشق است .

یادت باشد برای جوونهای ما در این سرزمین دعا کنی .

یادت باشد تو خلوت تنهاییات یه نفر رو داری...

یادت باشد که همیشه امید داشته باشی !

یادت باشد بدون مدرک ودلیل قضاوت نکنی .!..

 باشد ....!همه اینهایی رو که به تو گفتم یادت باشد.....                     وگرنه یادت میرود رسم زندگی کردن را. .

 


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

 

چه سخت گذشت تا بفهمم بودنم را و چه ساده میگذرد رفتنم،

 

اما در این بودن و رفتن به من یاد دادی عاشق باشم

 

چه زود گذشت آن زمان که مرا درس عشق دادی و محبت را ضمیمه

 

 وجودم کردی و در پیوست نهادم حک نمودی:

 

دوست بدار و عاشق باش

 

آری تو در  وجودم دوست داشتن را به ودیعه نهادی

 

 چگونه ستایش  کنم تو را که ناتوانتر از آنم که برای تو بنویسم

 

 و چه زود گذشت بودنم و زود میرود رفتنم

 

میدانم میروم ومیدانم که باید بروم

 

اما به کدامین منزل بیاسایم

 

 بسیار دوستت دارم، من عاشقم مهربان

 

آخر تو به من آموختی عشق را، اگر من اکنونم به عشق آمیخته است

 

 چون تو مرا کشاندی .

 

 پس چرا احساس میکنم دیگر دوستم نداری

 

 نمیدانم........... شاید اشتباه میکنم

 

چون تا زمانی که که من در ملک تو هستم امیدوارم .

 

 راستی اگر مرا از مُلکت راندی به کدامین ملجا پناه ببرم ؟

 

اما هر جا بروم مُلک توست و این شادیم را افزون میکند که هر جا

                

بروم ا زآن توست................پس هنوزدوستم داری

 

شنیده بودم ..ولی الان می دانم . . که ..

 

آری... تو همان تنها همتای تنهایی..


      

خدا رو بشناس ....آهای خدا نشناس

 

 

همیشه تنها باش؟بی کس باش؟بی چیز باش؟ساکت باش؟

هیچ وقت سخن نگو؟با کسی نباش؟

چرا همیشه بدها برای من است؟ چرا؟ چرا؟

چرا هیچ کس مرا نمی خواهد؟مرا نفرین کرده اند؟

و در گوش من گفته اند اری تو باید همیشه تنها باشی؟هیچ شادی؟هیچ دوستی

که مرا به خاطر خودم بخواهد؟

همه از کنار من گذشتن بدون هیچ نگاه؟ایا من هستم؟حتی مرا هم

نمیبینند؟چرا من؟چرا همه از من فرارین؟مگر من چه کردم و گناه من چیست؟

من نیازم به کسی است که با من باشد ایا همچین کسی هست؟ایا وجود داره؟

اهای با شما هستم ایا صدای مرا می شنوید؟!

 

در صلیب و زنگ ناقوس کلیسا
من خدا را دیده ام
در نهیب طور ده فرمان موسی
من خدا را دیده ام
در پیام ؟ زرتوشت اهورا
در قیام خاتم خوبان دنیا
من خدا را دیده ام
من خدا را دیده ام  من خدا را دیده ام

در طلوع صادق صبح سپیده
من خدا را دیده ام
در غروب آفتاب رنگ پریده
من خدا را دیده ام
در خطوط چهره ای زحمت کشیده
در نگاه پیرمردی کار دیده
من خدا را دیده ام
من خدا را دیده ام  من خدا را دیده ام

در نهاد شعر مولانا و حافظ
من خدا را دیده ام
در شبی در یک فضای عاشقانه
من خدا را دیده ام
همره هر لحظه از روح لطافت
پر کشیدن در فضایی عارفانه
من خدا را دیده ام
من خدا را دیده ام  من خدا را دیده ام

در زلال چشمه ای جوشیده از سنگ
من خدا را دیده ام
در پر پروانه ای زیبا و خوش رنگ
من خدا را دیده ام
در نوای زیر و بم های یک آهنگ
سوز دل در نغمه مرغ شباهنگ
من خدا را دیده ام
من خدا را دیده ام  من خدا را دیده ام
من خدا را دیده ام  من خدا را دیده ام
من خدا را دیده ام


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

کننده شده بود نه به خاطر این که عاشق هم نبودیم بلکه ......

رسیدن به زندگی از نوع دیگه اش

اون شب وقتی به خونه رسیدم دیدم همسرم مشغول آماده کردن شام است، دست شو گرفتم و گفتم: باید راجع به یک موضوعی باهات صحبت کنم. اون هم آروم نشست و منتظر شنیدن حرف های من شد. دوباره سایه رنجش و غم رو توی چشماش دیدم. اصلا نمی دونستم چه طوری باید بهش بگم، انگار دهنم باز نمی شد. هرطور بود باید بهش می گفتم و راجع به چیزی که ذهنم رو مشغول کرده بود، باهاش صحبت می کردم. موضوع اصلی این بود که من می خواستم از اون جدا بشم. بالاخره هرطور که بود موضوع رو پیش کشیدم، از من پرسید چرا؟! اما وقتی از جواب دادن طفره رفتم خشمگین شد و در حالی که از اتاق غذاخوری خارج می شد فریاد می زد: " تو انسان نیستی" .
اون شب دیگه هیچ صحبتی نکردیم و اون دایم گریه می کرد و مثل باران اشک می ریخت، می دونستم که می خواست بدونه که چه بلایی بر سر عشق مون اومده و چرا؟ اما به سختی می تونستم جواب قانع کننده ای براش پیدا کنم، چرا که من دلباخته یک دختر جوان شده بودم و دیگه نسبت به همسرم احساسی نداشتم. من و اون مدت ها بود که با هم غریبه شده بودیم من فقط نسبت به اون احساس ترحم داشتم. بالاخره با احساس گناه فراوان موافقت نامه طلاق رو گرفتم، خونه، 30درصد شرکت و ماشین رو به اون دادم. اما اون یک نگاه به برگه ها کرد و بعد همه رو پاره کرد. زنی که بیش از 10 سال باهاش زندگی کرده بودم تبدیل به یک غریبه شده بود و من واقعا متاسف بودم و می دونستم که اون 10 سال از عمرش رو برای من تلف کرده و تمام انرژی و جوانی اش رو صرف من و زندگی با من کرده، اما دیگه خیلی دیر شده بود و من عاشق شده بودم. بالاخره اون با صدای بلند شروع به گریه کرد، چیزی که انتظارش رو داشتم. به نظر من این گریه یک تخلیه هیجانی بود. بالاخره مسئله طلاق کم کم داشت براش جا می افتاد.

 

فردای اون روز خیلی دیر به خونه اومدم و دیدم که یک نامه روی میز گذاشته! به اون توجهی نکردم و رفتم توی رختخواب و به خواب عمیقی فرو رفتم. وقتی بیدار شدم دیدم اون نامه هنوز هم همون جاست، وقتی اون رو خوندم دیدم شرایط طلاق رو نوشته. اون هیچ چیز از من نمی خواست به جز این که در این مدت یک ماه که از طلاق ما باقی مونده بهش توجه کنم

اون درخواست کرده بود که در این مدت یک ماه تا جایی که ممکنه هر دومون به صورت عادی کنار هم زندگی کنیم، دلیلش هم ساده و قابل قبول بود: پسرمون در ماه آینده امتحان مهمی داشت و همسرم نمی خواست که جدایی ما پسرمون رو دچار مشکل بکنه! این مسئله برای من قابل قبول بود، اما اون یک درخواست دیگه هم داشت: از من خواسته بود که بیاد بیارم که روز عروسی مون من اون رو روی دست هام گرفته بودم و به خانه آوردم و درخواست کرده بود که در یک ماه باقی مونده از زندگی مشترکمون هر روز صبح اون رو از اتاق خواب تا دم در به همون صورت روی دست هام بگیرمو راه ببرم. خیلی درخواست عجیبی بود، با خودم فکر کردم حتما داره دیونه می شه. اما برای این که آخرین درخواستش رو رد نکرده باشم موافقت کردم. وقتی این درخواست عجیب و غریب رو برای دوست دخترم تعریف کردم اون با صدای بلند خندید گفت: به هرحال باید با مسئله طلاق روبرو می شد، مهم نیست داره چه حقه ای به کار می بره

مدت ها بود که من و همسرم هیچ تماسی با هم نداشتیم تا روزی که طبق شرایط طلاق که همسرم تعیین کرده بود من اون رو بلند کردم و در میان دست هام گرفتم. هر دومون مثل آدم های دست و پاچلفتی رفتار می کردیم و معذب بودیم ! پسرمون پشت ما راه می رفت و دست می زد و می گفت: بابا مامان رو تو بغل گرفته راه می بره ! جملات پسرم دردی رو در وجودم زنده می کرد، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و از اون جا تا در ورودی حدود 10متر مسافت رو طی کردیم. اون چشم هاشو بست و به آرومی گفت: راجع به طلاق تا روز آخر به پسرمون هیچی نگو! نمی دونم یک دفعه چرا این قدر دلم گرفت و احساس غم کردم. بالاخره دم در اون رو زمین گذاشتم، رفت و سوار اتوبوس شد و به طرف محل کارش رفت، من هم تنها سوار ماشین شدم و به سمت شرکت حرکت کردم.

روز دوم هر دومون کمی راحت تر شده بودیم، می تونستم بوی عطرشو استشمام کنم. عطری که مدتها بود از یادم رفته بود.

با خودم فکر کردم من مدتهاست که به همسرم به حد کافی توجه نکرده بودم. انگار سالهاست که ندیدمش، من از اون مراقبت نکرده بودم. متوجه شدم که آثار گذر زمان بر چهره اش نشسته، چندتا چروک کوچک گوشه چماش نشسته بود،لابه لای موهاش چند تا تار خاکستری ظاهر شده بود! برای لحظه ای با خودم فکر کردم: خدایا من با او چه کار کردم؟! روز چهارم وقتی اون رو روی دست هام گرفتم حس نزدیکی و صمیمیت رو دوباره احساس کردم. این زن، زنی بود که 10 سال از عمر و زندگی اش رو با من سهیم شده بود. روز پنجم و ششم احساس کردم، صیمیت داره بیشتر وبیشتر می شه، انگار دوباره این حس زنده شده و دوباره داره شاخ و برگ می گیره. من راجع به این موضوع به دوست دخترم هیچی نگفتم. هر روز که می گذشت برام آسون تر و راحت تر می شد که همسرم رو روی دست هام حمل کنم و راه ببرم، با خودم گفتم حتما عضله هام قوی تر شده. همسرم هر روز با دقت لباسش رو انتخاب می کرد. یک روز در حالی که چند دست لباس رو در دست گرفته بود احساس کرد که هیچ کدوم مناسب و اندازه نیستند! با صدای آروم گفت: لباسهام همگی گشاد شدن. و من ناگهان متوجه شدم که اون توی این مدت چه قدر لاغر و نحیف شده و به همین خاطر بود که من اون رو راحت حمل می کردم، انگار وجودش داشت ذره ذره آب می شد. گویی ضربه ای به من وارد شد، ضربه ای که تا عمق وجودم رو لرزوند.

توی این مدت کوتاه اون چقدر درد و رنج رو تحمل کرده بود، انگار جسم و قلبش ذره ذره آب می شد. ناخود آگاه بلند شدم و سرش رو نوازش کردم. پسرم این منظره که پدرش ، مادرش رو در آغوش بگیره و راه ببره تبدیل به یک جزء شیرین زندگی اش شده بود. همسرم به پسرم اشاره کرد که بیاد جلو و به نرمی و با تمام احساس اون رو در آغوش فشرد. من روم رو برگردوندم، ترسیدم نکنه که در روزهای آخر تصمیمم رو عوض کنم. بعد اون رو در آغوش گرفتم و حرکت کردم. همون مسیر هر روز، از اتاق خواب تا اتاق نشیمن و در ورودی. دستهای اون دور گردن من حلقه شده بود و من به نرمی اون رو حمل می کردم، درست مثل اولین روز ازدواج مون. روز آخر وقتی اون رو در آغوش گرفتم به سختی می تونستم قدم های آخر رو بردارم. انگار ته دلم یک چیزی می گفت: ای کاش این مسیر هیچ وقت تموم نمی شد! پسرمون رفته بود مدرسه، من در حالی که همسرم در آغوشم بود با خودم گفتم: من در تمام این سالها هیچ وقت به فقدان صمیمیت و نزدیکی در زندگی مون توجه نکرده بودم.

اون روز به سرعت به طرف محل کارم رانندگی کردم، وقتی رسیدم بدون این که در ماشین رو قفل کنم ماشین رو رها کردم، نمی خواستم حتی یک لحظه در تصمیمی که گرفتم، تردید کنم. دوست دخترم در رو باز کرد، و من بهش گفتم که متاسفم، من نمی خوام از همسرم جدا بشم! اون حیرت زده به من نگاه می کرد، به پیشانیم دست زد و گفت: ببینم فکر نمی کنی تب داشته باشی؟ من دستشو کنار زدم و گفتم: نه! متاسفم، من جدایی رو نمی خوام، این منم که نمی خوام از همسرم جدا بشم. به هیچ وجه نمی خوام اون رو از دست بدم. زندگی مشترک من خسته کننده شده بود، چون نه من و نه اون تا یک ماه گذشته هیچ کدوم ارزش جزییات و نکات ظریف رو در زندگی مشترکمون نمی دونستیم.  حالا متوجه شدم که از همون روز اول ازدواج مون که همسرم رو در آغوش گرفتم و پا به خانه گذاشتم موظفم که تا لحظه مرگ همون طور اون رو در آغوش حمایت خودم داشته باشم. دوست دخترم انگار تازه از خواب بیدار شده باشه در حالی که فریاد می زد در رو محکم کوبید و رفت. من از پله ها پایین اومدم سوار ماشین شدم و به گل فروشی رفتم. یک سبد گل زیبا و معطر برای همسرم سفارش دادم.
دختر گل فروش پرسید: چه متنی روی سبد گل تون می نویسید؟
و من در حالی که لبخند می زدم نوشتم: از امروز صبح، تو رو در آغوش مهرم می گیرم و حمل می کنم، تو روبا پاهای عشق راه می برم، تا زمانی که مرگ، ما دو نفر رو از هم جدا کنه.

درسته، جزئیات ظریفی توی زندگی ما هست که از اهمیت فوق العاده ای برخورداره، مسائل و نکاتی که برای تداوم و یک رابطه، مهم و ارزشمندند. این مسایل خانه مجلل، پول، ماشین و مسایلی از این قبیل نیست. این ها هیچ کدوم به تنهایی و به خودی خود شادی آفرین نیستند. پس در زندگی سعی کنید زمانی رو صرف پیدا کردن شیرینی ها و لذت های ساده زندگی تون کنید. چیزهایی رو که از یاد بردید، یادآوری و تکرار کنید و هر کاری رو که باعث ایجاد حس صمیمیت و نزدیکی بیشتر و بیشتر بین شما و همسرتون می شه، انجام بدید. زندگی خود به خود دوام پیدا نمی کنه. این شما هستید که باید باعث تداوم زندگی تون بشید.


*******
اگر این داستان رو برای فرد دیگه ای نقل نکنید هیچ اتفاقی نمی افته،
اما یادتون باشه که اگه این کار رو بکنید شاید یک زندگی رو نجات بدید


      

سعی کن تنها نباشی

دنبال چی میگردی توی این زندگی سخت ...
تا حالا از خودت پرسیدی که چرا تنهایی؟
چرا کسی همراهت نیست؟
چرا کسی تو رو دوست نداره؟
و چرا زندگی سخته؟
من بهت میگم...
تو تنهایی چون به فکر با هم بودن نیستی و راحتی و آسایش رو در تنهایی میبینی...
کسی همراهت نیست چون خودت دوست نداری همراه کسی باشی و زندگیت رو با اون تجربه کنی...
کسی تو رو دوست نداره چون تو هم کسی رو برای دوست داشتن انتخاب نکردی...
زندگی سخته چون تو تنهایی،کسی همراهت نیست و کسی تو رو دوست نداره...

 


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

وقتی دلتنگ شدی به یاد بیار کسی رو که خیلی دوست داره
وقتی ناامیدشدی به یاد بیار کسی رو که تنها امیدش تویی
وقتی پرازسکوت شدی به یاد بیارکسی روکه به صدات محتاجه
وقتی دلت خواست از غصه بشکنه به یاد بیارکسی روکه توی دلت کلبه ساخته
وقتی چشمات تهی ازتصویرم شدبه یادبیارکسی روکه حتی توی عکسش بهت لبخندمیزنه
وقتی جایی نشستی که کنارت خالی بودبه یادبیارکسی روکه توی آغوشت جامی گرفت
وقتی به انگشتات نگاه کردی به یادبیارکسی رو که دستات لای دستاش گم میشد
و وقتی شونه هات خسته شدبه یادبیارکسی روکه برای تکیه زدن به شونه هات لحظه ها رو می شماره

                  


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

عجب صبری خدا دارد

       اگر من جای او بودم

              همان یک لحظه اول

                     که اول ظلم را می دیدم

             جهان را با همه زیبایی و زشتی

بروی یکدگر ویرانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

             اگر من جای او بودم

                    که در همسایه صدها گرسنه چند بزمی گرم عیش و نوش می دیدم

             نخستین نعره مستانه را خاموش آندم

بر لب پیمانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

         اگر من جای او بودم

                   که می دیدم یکی عریان و لرزان دیگری پوشیده از صد جامه رنگین

         زمین و آسمان را

واژگون مستانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

         اگر من جای او بودم

                  نه طاعت می پذیرفتم

                  نه گوش از بهر استغفار این بیدادگرها تیز کرده

         پاره پاره در کف زاهد نمایان

سبحه صد دانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

          اگر من جای او بودم

                    برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان

          هزاران لیلی نازآفرین را کو به کو

آواره و دیوانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

          اگر من جای او بودم

                    بگرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان

           سراپای وجود بی وفا معشوق را

پروانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

            اگر من جای او بودم

                     بعرش کبریائی با همه صبر خدایی

                     تا که می دیدم عزیز نابجائی ناز بر یک ناروا گردیده خواری می فروشد

            گردش این چرخ را

وارونه بی صبرانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

           اگر من جای او بودم

                     که می دیدم مشوش عارف و عامی ز برق فتنه این علم عالم سوز مردم کش

           بجز اندیشه عشق و وفا معدوم هر فکری

در این دنیای پر افسانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد

          چرا من جای او باشم

                        همین بهتر که او خود جای خود بنشسته

                                   و تاب تماشای تمام زشتکاریهای این مخلوق را دارد

                       وگرنه من جای او چو بودم

          یکنفس کی عادلانه سازشی

با جاهل و فرزانه می کردم

 

عجب صبری خدا دارد!   

                عجب صبری خدا دارد!

                          عجب صبری خدا دارد!

+ نوشته شده در  89/03/18ساعت   توسط لیدا  |  < type="text/java"> نظر بدهید

توصیف زیبای ملا صدرا

توصیف زیبای ملا صدرا

... خداوند بی‌نهایت است و لامکان وبی‌زمان 

       اما به قدر فهم تو کوچک می‌شود

          و به قدر نیاز تو فرود می‌آید

             و به قدر آرزوی تو گسترده می‌شود

                و به قدر ایمان تو کارگشا می‌شود

                و به قدر نخ پیرزنان دوزنده باریک می‌شود...

             پدر می‌شود یتیمان را و مادر

         برادر می‌شود محتاجان برادری را

     همسر می‌شود بی‌همسرماندگان را

 طفل می‌شود عقیمان را

 امید می‌شود ناامیدان را

   راه می‌شود گمگشتگان را

      نور می‌شود در تاریکی ماندگان را

         شمشیر می‌شود رزمندگان را

            عصا می‌شود پیران را

             عشق می‌شود محتاجان به عشق را

                  خداوند همه چیز می‌شود همه کس را...

                      به شرط اعتقاد، به شرط پاکی دل، به شرط طهارت روح،

                  به شرط پرهیز از معامله با ابلیس

            بشویید قلب‌هایتان را از هر احساس ناروا

        و مغزهایتان را از هر اندیشه خلاف

   و زبان‌هایتان را از هر گفتار ناپاک

 و دست‌هایتان را از هر آلودگی در بازار...

   و بپرهیزید از ناجوانمردی‌ها،ناراستی‌ها، نامردمی‌ها!

        چنین کنید تا ببینید خداوند چگونه

            بر سفره شما با کاسه‌ای خوراک و تکه‌ای نان می‌نشیند

                 در دکان شما کفه‌های ترازویتان را میزان می‌کند

                  و در کوچه‌های خلوت شب با شما آواز می‌خواند...

               مگر از زندگی چه می‌خواهید که در خدایی خدا یافت نمی‌شود ...؟


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      
<   <<   11   12   13   14      >



پیامهای عمومی ارسال شده


+ سلام بعد از یک سال اندی آمدم خسته خسته کسی اینجا هست؟


+ آسمانم مال تو ، تو فقط باش کنارم گل من /// دل من تنگ توهه تو کمی بخند ///آری خسته ام وکمی مجنون شده ام تو فقط کمی بخند ///دلم هواتیت کرده با اینکه غریبی...


+ خستم خستم از نوشتن از کسی که نمیدانم کیست و هیچ وقت نیست مگر در ذهن مشوش من که می آید و طوفانی در این تلاطم ذهنم ایجاد می کند و می رود آری خستم دیگر بس است می خواهم که... خدایا خسته ام


+ خیلی وقتا بدون اینکه متنی رو بخونم لایک میزنم تازگیا عکس هم میخوام توی اینستا لایک بزنم نگاه نمیکنم فقط لایکش میکنم شماهم اینجوری هستید؟؟؟


+ دوباره مینویسم از تویی که دلگیرم بهار سبزه ای و منم خزان نگاهت به راه تو نشسته ام زین اگر گذر افتاد زچشم آسمانی و جاده ی خاکی


+ این روزها دلم فقط یاد تو میکند آری فقط یادتو !ولی نمیدانم کی این فاصله ها میرود و من من من میرسم به تو!


+ خدایا..... این روزها...... دلتنگم...... باورکن این یکی دیگرشعرنیست


+ بعضی وقتا اینقدر دلت از یه حرف میشکنه که... حتی نای اعتراضم نداری فقط نگاه میکنی و بی صدا... میشکنی....


+ دگر درد دلم درمان ندارد… مسیر عاشقی پایان ندارد.. مرا در چشم خود آواره کردی.. نگاهت دور برگردان ندارد…


+ دیکته زندگیمان پر از غلط است ولی نگران نباش خودش گفته قبل از نمره دادن... اگر پشیمان شوی غلط هایت را پاک میکنم