سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ
  مجتبی[1199]


سلام عشقم مداحی هست ولی درباره چیز دیگه مینویسم معتقدم فقط باید به خدا تکیه کرد فقط خدا
ویرایش
لینک دوستان
ویرایش
پیوندهای روزانه
ابر برچسب ها
امکانات دیگر

 

چهار شمع به آرامیمی سوختند،محیط آن قدرساکت بود که می شد صدای صحبت آنها را شنید.اولین

شمع گفت"



من صلح هستم، هیچ کس نمی تواند مرا همیشه روشن نگه دارد. فکر می کنم که به زودی خاموش

شوم"



هنوز حرف شمع صلح تمام نشده بود که شعله آن کم وبعد خاموش شد. “




شمع دوم گفت: منایمان هستم،واقعا انگار کسی به من نیازی ندارد برای همین من دیگر رغبتیندارم



که بیشتر از این روشن بمانم . “ حرف شمع ایمان که تمام شد ،نسیم ملایمی وزیدوآن را خاموش کرد.




وقتی نوبت به سومین شمع رسیدمن عشق هستم توانایی آن را ندارم که روشن بمانم،



چونمردم مرا به کناری انداخته اند و اهمیتم را نمی فهمند، آنها حتی فراموش کرده اند کهبه نزدیکترین



کسان خود محبت کنند و عشق بورزند. “ با اندوه کفت: پس شمع عشق هم بیدرنگ خاموش شد .



کودکی وارد اتاق شد و دید که سه شمع دیگر نمی سوزند. اوگفت:



شما که می خواستید تا آخرین لحظه روشن بمانید، پس چرا دیگر نمیسوزید؟



چهارمین شمع گفت:” نگران نباشد، تا وقتی من روشن هستم، به کمک هم می توانیم



شمع های دیگر را روشنکنیم. من امید هستم. “



چشمان کودک درخشید، شمع امید را برداشت وبقیه شمع ها را روشن کرد.



بنابر این شعله امیدهرگز نباید خاموش شود. ما باید همیشه امید و ایمان



و صلح و عشق را در وجود خود حفظکنی


 


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

 

مردی با خود زمزمه می کرد: خدایا با من حرف بزن!


یک سار شروع به خواندن کرد،‌ اما مرد نشنید.


مرد فریاد برآورد: خدایا با من حرف بزن!


آذرخش در آسمان غرید، اما مرد اعتنایی نکرد.


مرد به اطراف خود نگاه کرد و گفت: پس تو کجایی؟ بگذار تو را ببینم!


ستاره‌ای درخشید، اما مرد ندید.


مرد فریاد کشید: خدایا به من معجزه‌ای نشان بده!


کودکی متولد شد، اما مرد باز توجهی نکرد . . .


مرد در نهایت یأس فریاد زد: خدایا خودت را به من نشان بده و بگذار تو را ببینم

 



... از تو خواهش می کنم...


پروانه‌ای روی دست مرد نشست، و او پروانه را پراند و به راهش ادامه داد.


ما خدا را گم میکنیم در حالی او در کنار نفسهای ما جریان دارد...


خدا اغلب در شادیهای ما سهیم نیست...

 



تا به حال چند بار شادیهایت را آرام و بی بهانه به او گفته ای؟


تا بحال به او گفته ای گه چقدر خوشبختی؟؟

 




که چقدر همه چیز خوب است؟


که چه خوب او هست؟؟


خیال می‌کنیم تنها زمانی که به خواسته خود رسیده‌ایم او ما را دیده و حس کرده است اما...

 



گاهی بی‌پاسخ گذاشتن برخی خواسته های ما نشانگر لطف بی اندازه او به ماست


 


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

 

گفتم: تا کی باید صبر کرد؟ 

گفتی: و ما یدریک لعل الساعة تکون قریبا...

تو چه  می‌دونی! شاید موعدش نزدیک باشه... (احزاب/63)

گفتم: تو بزرگی و نزدیکت برای منِ کوچیک خیلی دوره! تا اون  موقع چیکار کنم؟

گفتی: واتبع ما یوحی الیک واصبر حتی یحکم الله...

کارایی که بهت گفتم انجام بده و صبر کن تا خدا خودش حکم  کنه... (یونس/109)

گفتم: خیلی خونسردی! تو خدایی و صبور! من بنده‌ات هستم و  ظرف صبرم کوچیک... یه اشاره‌ کنی
 تمومه!
گفتی: عسی ان تحبوا شیئا و هو شر لکم...
شاید چیزی که  تو دوست داری، به صلاحت نباشه... (بقره/216)

گفتم: انا عبدک الضعیف الذلیل... اصلا چطور دلت میاد؟

گفتی: ان الله بالناس لرئوف رحیم...

خدا نسبت به همه‌ی مردم مهربونه... (بقره/143)

گفتم: دلم گرفته ...

گفتی: بفضل الله و برحمته فبذلک فلیفرحوا ...

باید به فضل و رحمت خدا شاد باشن ... (یونس/58)

گفتم: اصلا بی‌خیال! توکلت علی الله...

گفتی: ان الله یحب المتوکلین...
خدا اونایی رو که توکل  می‌کنن دوست داره...

 

توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

نامت چه بود؟ آدم.

فرزندِ؟ مرا نه مادری نه پدری، بنویس اولین یتیم خلقت.
محل تولد؟
بهشت پاک.
محل سکونت؟
زمین خاک.
قدت؟
روزی چنان بلند که همسایهی خدا، اینک به قدر سایهی بختم به روی خاک.
اعضاء خانواده؟
حوای خوب و پاک، قابیل خشمناک، هابیل زیر خاک.
روز تولدت؟
روز جمعه، به گمانم روز عشق.
رنگت؟
اینک فقط سیاه ز شرم چنان گناه.
چشمت؟
رنگی به رنگ بارش باران که ببارد ز آسمان.
وزنت؟
نه آنچنان سبک که پرم در هوای دوست، نه آنچنان وزین که نشینم به روی خاک.
جنست؟
نیمی مرا ز خاک، نیمی دگر خدا.
شغلت؟
در کار کشت امیدم.
شاکی تو؟
خدا.
نام وکیل؟
آن هم خدا.
جرمت؟
یک سیب از درخت وسوسه.
تنها همین؟
همین.
حکمت؟
تبعید در زمین.
همدست در گناه؟
حوّای آشنا.
ترسیده
ای؟ کمی.
ز چه؟
که شوم اسیر خاک.
آیا کسی به ملاقاتت آمده؟
بلی.
که؟
گاهی فقط خدا.
دلتنگ گشته
ای؟ زیاد.
برای که؟
تنها خدا.
آورده
ای سند؟ بلی.
چه؟ دو قطره اشک.
داری تو ضامنی؟
بلی.
چه کسی؟
تنها کسم خدا.
در آخرین دفاع؟
میخوانمش چنان که اجابت کند دعا . . .


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

خـــــــــــــــــــــــــــــدا

مثل آسمان که می نویسد از ابر،

مثل ابر که می نویسد از باران،

مثل باران که می نویسد از رود،

مثل رود که می نویسد از دریا،

من از تو می نویسم

مثل دریا که می نویسد از موج،

مثل موج که می نویسد از ساحل،

مثل ساحل که می نویسد از انتظار،

مثل انتظار که می نویسد از دلتنگی،

من ازتو می نویسم


      

دیدیم که می شناسیمش ……..و تصویرش را از پیش در خاطر داشته ایم. دیدیم که می شناسیمش، نه آن سان که دیگران را…… و نه حتی آن سان که خود را. چه کسی از خود آشناتر ؟ دیده ای هرگز که نقش غربت در چهره خویش بیند و خود را نبشناسد؟

دیدیم که می شناسیمش، بیش تر از خود … تا آنجا که خود را در او یافتیم، چونان نقشی سرگردان در آبگینه که صاحب خویش را باز یابد و یا چونان سایه ای که صاحب سایه را …… و از آن پس با آفتاب خود را بر قدمگاهش می گستر دیم و شب که می رسید به او می پیوستیم.

آن صورت ازلی را چه کسی بر این لوح قدیم نقش کرده بود؟ می دیدیم که چشمانش فانی است ، اما نگاهش باقی، می دیدیم که لبانش فانی است ، اما کلامش با قی. چشمانش منزل عنایتی ازلی و دهانش معبر فیضی ازلی و دستانش... چه بگویم ؟ کاش گوش نامحرمان نمی شنید .

پهندشت «حدوث» افقی بود تا «طلعت ازلی» او را اظهار کند و «زمان فانی»، آینه ای که آن «صورت سرمدی را دیدیم که می شناسیمش، و او همان است ، که از این پیش طلعتش را در آب و خاک و باد و آتش دیده ایم، در خورشید آنگاه می تابد، در ابر آنگاه که می بارد،در آب باران آنگاه که در جست و جوی گودال ها و دره ها برمی آید ،در شفقت صبح ،در صراحت ظهر درحجب شب در رقّت مه و در حزن غروب نخلستان، در شکافتن دانه ها و در شکفتن غنچه ها ... در عشق پروانه و در سوختن شمع.

دیدیم که می شناسیمش و آن «عهد» تازه شد. شمع می میرد و پروانه می سوزد تا آن عهد جاودانه شود، عهدی که آتش او با بال های ما بسته است .دیدیم که می شناسیمش و دوستش داریم ،آن همه که آفتابگردان آفتاب را ، آن همه که دریا ماه را... و او نیز ما را دوست میدارد ، آن همه که معنا لفظ را.

دیدیم که می شناسیمش ،از آن جاذبه ای که بالها را بسوی او می گشود ،از آن قبای اشک که بر اندامش دوخته بود، از آنکه می سوخت و با اشک از چشمان خویش فرو میریخت و فانی می شد در نوری سرمدی ، همان نوری که مبدآ ازلی ادم و عالم است و مقصد ابدی آن. آب میگذرد، اما این نقش سرمدی فراتر از گذشتن بر نشسته است . چشمانش بسته شد،اما نگاهش باقی ماند ، دهانش بسته شد ،اما کلامش باقی ماند.

زمین مهبط است، نه خانه وصل. در این جا نور از نار می زاید و بقا در فنا است و قرار در بی قراری. زمین معبر است و نه مقر... و ما می دانستیم .پروانه ای دوران دگردیسی اش رابه پایان برد و بال گشود و پیله اش چون لفضی تهی از معنا ، از شاخه درخت فرو افتاد . رشته وحی گسست و ما ماندیم و عقلمان. عصر بینات به پایان رسید و ان اخرین شب ، دیگر به صیح نینجا مید .در تاریکی شب ، سیر سیرکی نوحه غربت را زمزمه میکرد. خانه، چشم بر زمین و اسمان بست و در ظلمت پشت پلک ها یش پنهان شد. پرده ها را آویختیم تا چشمانمان به لاشه سرد و بی روح زمین نیفتد و درخود ما ندیم و یتیمانه گریستیم.

دیری نپایید که ماه بر آمد و در آینه خود را نگریست و شب پرک ها بال به شیشه کوفتند تا راهی به دشت شناور در ماهتاب بیابند.

عزیز ما ، ای وصی امام عشق ! آنان که معنای «ولایت» را نمی دانند در کار ما سخت درمانده اند ، اما شما خوب می دانید که سر چشمه این تسلیم و اطاعت و محبت در کجاست. خودتان خوب می دانید که چقدر شما را دوست می داریم و چقدر دلمان می خواست آن که روز به دیدار شما آمدیم ، سر در بغل شما پنهان کنیم و بگرییم .

سید شهیدان اهل قلم شهید آوینی


      

یک عمر زنده بودم اما نزیستم / من بارها گناه خود را گریستم


صدسال سطربودن خود را قدم زدم / هرگزنشد ز خویش بپرسم که کیستم

 

وقتی هوای مرگ وجود مرا گرفت / هی نعره زد بیا و نگو اینکه چیستم

 

گفتم برای چند دقیقه درنگ کن / بگذار در کنار غزل ها بایستم

 

حالابه روی سنگ مزارم نوشته ام / یک عمر زنده بودم اما نزیستم!!!


      

خداکجاست

*من وخداوند هرروز صبح فراموش  میکنیم  اوخطاهای مرا ومن لطف اورا

*کسی که بهشت را بر زمین نیافته استآن را در آسمان نیز

 نخواهد یافت

خانه ی خدا نزدیک ماست و تنها اثاث آن ، عشق است

*خدایا با تمام کوچکی ام چیزی دارم که تو با آن عظمتت نداری و آن خدایی ست که من دارم و

تو نداری.

*مطمئن باش هر روز خدا را می بینی , فقط او را تشخیص نمی دهی.

*هر چه روح به خدا نزدیک تر باشد، مشکلات و انحراف آن کمتر

 است. زیرا کمترین حرکت در دایره رسو شده توسط پرگار مرکز

ان می باشد.

*وقتی تنهایی بدون خدا همه رو بیرون کرده تا خودت باشی و خودش!

*خدایا!

 کمکم کن؛ پیمانی را که در طوفان با تو بستم در آرامش

فراموش نکنم.

*لیلی زیر درخت انار نشست.درخت انار عاشق شد.گل داد سرخ سرخ.گلها انار شد داغ

 داغ.هر اناری هزار دانه داشت.دانه ها عاشق بودند.دانه ها توی انار جا نمیشدند.انار کوچک

بود.دانه ها ترکیدند.انار ترک برداشت.خون انار روی دست لیلی چکید.لیلی انار ترک خورده را از

 شاخه چید.مجنون به لیلی اش رسید.خدا گفت: راز رسیدن فقط همین است.کافی است انار

دلت ترک بخورد.

*خداوند کلیدهای گنجینه های خویش را در دستان تو گذاشته است چرا که به تو اجاز ه داده 

 است که از او بخواهی . پس هرگاه بخواهی می توانی درهای نعمتش را با دعا بگشایی و

ریزش باران رحمتش را طلب کنی .

*خدایا کمکم کن تا درهایی که به سویم میگشایی ندانسته نبندم و درهایی که به رویم میبندی به اصرار نگشایم. . .

*آرامش آنست که بدانی در هر گام دست تو در دست خداست. (خدایا برای همه چیز شکر)

خدایا نگویم دستم بگیر عمریست گرفته ای مبادا رها کنی

*شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آن را از تو گرفتند.

 عشق بورز به آنهایی که دلت را شکستند.

دعا کن برای آنهایی که نفرینت کردند

و بخند که خدا هنوز آن بالا با توست..

*خدایا وقتی ازم گرفتی و بهم بخشیدی ، فهمیدم که معادله زندگی ، نه غصه خوردن برای

 نداشته هاست و نه شاد بودن برای داشته ها . . .

*خدا که از بنده هاش نا امید نمی شه .این آدمان که گاهی از خدا نا امید میشن

*وقتی به خوبیها و مهربانی های تو می نگرم

بدیها و اشتباهات خود را مشاهده می کنم

و آنوقت که رحمت و بخشش بی منتهایت مرا نشانه میرود

بار شرمندگی گناهانم بیشتر از پیش بر دوشم سنگینی میکند

خدایا هر چه می دهی رحمت است و هر چه نمی دهی مصلحت

اگر مصلحت این است که هیچ چیز نداشته باشم راضیم به رضایت

ولی نظرت را از من مگیر

یاریم کن آن کنم که تو راضی باشی و آن طور شوم که تو می خواهی

*وقتی در جستجوی خودت باشی ، خداوند را در کنارت احساس می کنی .

*رحمت خداوند ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است

*خدایا در پی رودخانه ها میدوم و در دو قدمی دریا سایه ترانه هایم را از روی ماسه ها

برمیدارم. من نمی خواهم بی عشق تو زندگی کنم. درهای بسته اسمان را به رویم باز کن

پیش از انکه شعر سرودنم را فراموش کنم.......


      

شیوانا صبح زود از مقابل مغازه نانوایی عبور می کرد. دید نانوا عمدا مقداری آرد ارزان جو را با آرد مرغوب گندم مخلوط می کند تا در طول روز به مردم به اسم نان مرغوب گندم بفروشد و سود بیشتری به دست آورد. شیوانا از مرد نانوا پرسید:" آیا دوست داری با آن بخش از وجودت که به تو دستور این کار را داد و الآن مشغول انجام این کار است تمام عمر همنشین باشی!؟"
مرد نانوا با مسخرگی پاسخ داد:" من فقط برای مدتی اینکار را انجام خواهم داد و بعد که وضع مالی ام بهتر شد اینکار را ترک می کنم و مثل بقیه نانواها آدم درست و صادقی می شوم!؟"
شیوانا سری تکان داد و گفت:" متاسفم دوست من!! هر انسانی که کاری انجام می دهد بخشی از وجود او می فهمد که قادربه این کار هست. این بخش همه عمر با انسان می آید. در نگاه و چهره و رفتار و گفتار و صدای آدم خودش را نشان می دهد. کم کم انسان های اطراف ات هم می فهمند که چیزی در وجود تو قادر به این جور کارهای خلاف است و به خاطر آن از توفاصله می گیرند. تو کم کم تنها می شوی و این بخش که تو دیگر دوستش نخواهی داشت همچنان با تو همراه خواهد شد و نهایتا وقتی همه را از دست دادی فقط این بخش از وجودت یعنی بخشی که قادر به فریب است در کلک زدن مهارت دارد با تو می ماند و تو مجبوری تمام عمر با تکه ای که دوست نداری زندگی کنی و حتی در آن دنیا با همان تکه همراه شوی! اگر آنها که محض تفنن و امتحان به کار خلافی دست می زنند و گمان می کنند بعد از این تجربه قادر به بازگشت به حالت پاکی و عصمت اولیه نیستند و بخشی از وجود آنها نسبت به توانایی خود در خطاکاری آگاه و بیدار می شود و همیشه همراهشان می آید ، شاید از همان ابتدا هرگز به سمت کار خلاف حتی برای امتحان هم نمی رفتند


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      


 
خدایا 
احساس می کنم زود عادت می کنم و گاهی به اشتباه اسم آنرا دوست داشتن می گذارم. 
 
خدایا... 
می ترسم از اینکه به گناه کاری که نفسم آنرا صحیح می خواند و دلم از آن می ترسد و عقلم به آن شک دارد، در آتش بی مهری ات بسوزم. 
 
خدایا... 
می دانم تمام لحظه هایم با توست. می دانم تنها تویی که مرا فراموش نمی کنی. می دانم که اگر بارها فراموشت کنم، ناراحتت کنم و برنجانمت، باز می گویی برگرد. می دانم؛ همه اینها را می دانم، ولی نمی دانم چه کنم؛ نفسم مرا به سویی می کشد و عقلم حرفی دیگر می زند و دلم در این میانه مانده. 
خدایا... 
تو بگو چه کنم. تو نشانم بده راهی که بهترین است. 
خدایا... 
می دانم تو همیشه با منی ، ولی تنهایم مگذار؛ یا شاید بهتر باشد بگویم: نگذار تنهایت بگذارم.  
خداوندا.. 
من از تنهایی و برگ ریزان پاییز، من از سردی سرمای زمستان، 
من از تنهایی و دنیای بی تو می ترسم. 
خداوندا... 
من از دوستان بی مقدار، من از همرهان بی احساس، 
من از نارفیقی های این دنیا می ترسم. 
خداوندا... 
من از احساس بیهوده بودن، من از چون حبابِ آب بودن، 
من از ماندن چون مرداب می ترسم. 
خداوندا... 
من ازمرگ محبت، من از اعدام احساس به دست دوستان دور یا نزدیک می ترسم. 
خداوندا... 
. من از ماندن می ترسم 
خداوندا... 
من از رفتن می ترسم  
خداوندا... 
من از خود نیز می ترسم 
خداوندا... 
پناهم ده 


      
<   <<   11   12   13   14      >



پیامهای عمومی ارسال شده


+ سلام بعد از یک سال اندی آمدم خسته خسته کسی اینجا هست؟


+ آسمانم مال تو ، تو فقط باش کنارم گل من /// دل من تنگ توهه تو کمی بخند ///آری خسته ام وکمی مجنون شده ام تو فقط کمی بخند ///دلم هواتیت کرده با اینکه غریبی...


+ خستم خستم از نوشتن از کسی که نمیدانم کیست و هیچ وقت نیست مگر در ذهن مشوش من که می آید و طوفانی در این تلاطم ذهنم ایجاد می کند و می رود آری خستم دیگر بس است می خواهم که... خدایا خسته ام


+ خیلی وقتا بدون اینکه متنی رو بخونم لایک میزنم تازگیا عکس هم میخوام توی اینستا لایک بزنم نگاه نمیکنم فقط لایکش میکنم شماهم اینجوری هستید؟؟؟


+ دوباره مینویسم از تویی که دلگیرم بهار سبزه ای و منم خزان نگاهت به راه تو نشسته ام زین اگر گذر افتاد زچشم آسمانی و جاده ی خاکی


+ این روزها دلم فقط یاد تو میکند آری فقط یادتو !ولی نمیدانم کی این فاصله ها میرود و من من من میرسم به تو!


+ خدایا..... این روزها...... دلتنگم...... باورکن این یکی دیگرشعرنیست


+ بعضی وقتا اینقدر دلت از یه حرف میشکنه که... حتی نای اعتراضم نداری فقط نگاه میکنی و بی صدا... میشکنی....


+ دگر درد دلم درمان ندارد… مسیر عاشقی پایان ندارد.. مرا در چشم خود آواره کردی.. نگاهت دور برگردان ندارد…


+ دیکته زندگیمان پر از غلط است ولی نگران نباش خودش گفته قبل از نمره دادن... اگر پشیمان شوی غلط هایت را پاک میکنم