سفارش تبلیغ
صبا ویژن
درباره وبلاگ
  مجتبی[1199]


سلام عشقم مداحی هست ولی درباره چیز دیگه مینویسم معتقدم فقط باید به خدا تکیه کرد فقط خدا
ویرایش
لینک دوستان
ویرایش
پیوندهای روزانه
ابر برچسب ها
امکانات دیگر

معلّم یک کودکستان به بچه‌هاى کلاس گفت که می‌خواهد با آن‌ها بازى کند. او به آن‌ها گفت که فردا هر کدام یک کیسه پلاستیکى بردارند و درون آن، به تعداد آدم‌هایى که از آن‌ها بدشان می‌آید، سیب‌زمینى بریزند و با خود به کودکستان بیاورند.
فردا بچه‌ها با کیسه‌هاى پلاستیکى به کودکستان آمدند. در کیسه بعضی‌ها 2، بعضی‌ها 3، بعضی‌ها تا 5 سیب‌زمینى بود. معلّم به بچه‌ها گفت تا یک هفته هر کجا که می‌روند کیسه پلاستیکى را با خود ببرند.
روزها به همین ترتیب گذشت و کم‌کم بچه‌ها شروع کردن به شکایت از بوى ناخوش سیب‌زمینی‌‌هاى گندیده. به علاوه، آن‌هایى که سیب‌زمینى بیشترى در کیسه خود داشتند از حمل این بار سنگین خسته شده بودند. پس از گذشت یک هفته، بازى بالاخره تمام شد و بچه‌ها راحت شدند.
معلّم از بچه‌ها پرسید: «از این که سیب‌زمینی‌ها را با خود یک هفته حمل می‌کردید چه احساسى داشتید؟» بچه‌ها از این که مجبور بودند سیب‌زمینی‌هاى بدبو و سنگین را همه جا با خود ببرند شکایت داشتند.
آنگاه معلّم منظور اصلى خود از این بازى را این چنین توضیح داد: «این درست شبیه وضعیتى است که شما کینه آدم‌هایى که دوستشان ندارید را در دل خود نگاه می‌دارید و همه جا با خود می‌برید. بوى بد کینه و نفرت، قلب شما را فاسد می‌کند و شما آن را همه جا همراه خود حمل می‌کنید. حالا که شما بوى بد سیب‌زمینی‌ها را فقط براى یک هفته نتوانستید تحمل کنید پس چطور می‌خواهید بوى بد نفرت را براى تمام عمر در دل خود تحمل کنید؟»

نتیجه اخلاقى داستان
کینه هر کسى را که به دل دارید بیرون بریزید وگرنه باید آن را تا آخر عمر با خود حمل کنید. بخشیدن دیگران بهترین کارى است که می‌توانید بکنید. دیگران را دوست بدارید حتى اگر آن‌ها شما را دوست نداشته باشند.


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

در زندگی، لحظه‌هایی هست که پیش از این، هیچ‌گاه تجربه‌شان نکرده‌ای. لحظه‌هایی هست که همه چیزش با همیشه فرق دارد.
گاهی دنیا با تمامِ وسعتش برایت به تنگ می‌آید. گاهی واژه کم می‌آوری برای گفتن. تو کم می‌آوری، واژه‌ها کم می‌آورند.
گاهی دردی داری که نمی‌توانی به زبان بیاوری. حتی نمی‌توانی درست بفهمی‌اش. آن‌چنان غریب، که هیچ‌کسِ دیگر نمی‌تواند بفهمد و آنقدر دور از آدمی، که اگر به کسی بگویی، حتما مسخره‌ات می‌کنند.
گاهی زندگی‌ات پر می‌شود از همین گاهی‌ها. گاهی زندگی‌ات پشتِ سرِ هم، پر از همین گاهی‌ها می‌شود. انگار این گاهی‌ها دیگر گاه به گاه نیستند، آمده‌اند که همیشگی شوند، بمانند شاید.

نفسم تنگ آمده و انگار چیزی راهِ گلویم را بسته باشد. به سختی نفس می‌کشم. نفس‌هایِ عمیق می‌کشم… نه، فایده‌ای ندارد، چیزی انگار راهِ گلویم را بسته. یک بغضِ خیلی سنگین، مانندِ دستانی که محکم گلویم را گرفته باشند. همین بغضِ لعنتی، همین دستِ رویِ گلو، دارد خفه‌ام می‌کند…

خدایا چه کنم… فقط بگو چه کنم… بگو کجایِ این دنیا فرار کنم؟ کجا باشم تا این بغضِ لعنتی از من دور شود؟ پناهی، جایی، جایی که من را از این حسِ خفگی جدا کند. ‌چرا هیچ راهِ فراری نیست…

حسِ خفگی دارم، قلبم به آرامی می‌زند. ثانیه‌ها، ثانیه‌هایِ لعنتی. پس چرا اینقدر دیر می‌گذرند این دقایق. چقدر دنیا با تمامِ وسعتش کوچک است. دیگر تقریبا با دهانِ باز نفس نفس می‌زنم. هیچ راهِ فراری نیست. هیچ پناهی نیست. خدا، خدایی که پناهی، کجایی؟
به من بگو چه کنم. چگونه فرو بنشانم این بغض را؟ خدایا، کجایی. به پوستر روی دیوار با بغض و اشک نگاه می‌کنم، که رویش با خط درشت نوشته است: «اگر تنهاترین تنها شوم، باز هم خدا هست»… خدایا تنهاترین تنها هستم، نیستی. ناخودآگاه با التماس، دستانم را لرزان، به سمتِ پوستر دراز می‌کنم. خدایا بگو چکار کنم…
گردنبندِ اسمِ خدا روی گردنم. یادش می‌افتم و از یقه‌ام خارجش می‌کنم. با لمسش دوباره اشک‌هایم جاری‌می‌شود. خدایا چه ربطی بینِ بغضِ گلو و اشکِ چشم‌هاست؟ پس چرا این بغضِ لعنتی با گریه هم باز نمی‌شود. به خدا دارم خفه می‌شوم!

سیگاری روشن می‌کنم. می‌سوزیم. سیگارِ لعنتی، حالم را به هم می‌زند. اما خوب است، احساسِ تنهایی‌ام کمتر می‌شود انگار، عمرم کم می‌شود. همین خوب است.

خدایا؟ جایی در این دنیایت هست که کم کند از این بغضِ شکسته در گلویم؟ همین دنیای لعنتی‌ات چرا گاهی آن‌قدر بزرگ بود که دورم می‌کرد از آنجا که قلبم می‌تپید؟ چرا همین دنیایت این‌قدر کوچک شده که برایم جایی ندارد؟ این ثانیه‌هایِ لعنتی هم که…

در و دیوارِ این خانه… در و دیوارِ همه‌ی خانه‌ها… در و دیوارِ این شهر، این شهر، تمامِ دنیا رویِ سرم آوار می‌شود. خدایا پس چرا به دادم نمی‌رسی؟
چشم‌هایم را محکم می‌بندم و انگشت‌هایم را بر روی چشم‌هایم می‌گذارم. صدایی شبیهِ صدایِ درد از دهانم بیرون می‌آید. خدایا؟ مگر کجایم درد می‌کند؟ مگر نه اینکه روح هم زخم می‌شود، درد می‌گیرد.

خدایا، به خدا دارم دق می‌کنم. اشکِ چشم‌هایم را پاک می‌کنم، صدایی شبیهِ زجه‌ و شیونِ یک زنِ بی‌شوهر از من بلند می‌شود. لبانم را گاز می‌گیرم. نمیدانم چرا این کارها را می‌کنم، من فکر نمی‌کنم. سیگاری روشن می‌کنم و آرام پُک می‌زنم و به صدای آهنگ گوش می‌کنم…

چقدر دلم باران می‌خواهد. ای کاش باران می‌بارید. اشک‌هایم جاری می‌شود… خدایا سهمِ من از آسمان، باران نیست؟ یکبار، فقط همین لحظه، ای کاش می‌بارید. می خواهم با یک شهر، با باران گریه کنم. سرم را بر می‌گردانم و پنجره‌ی نیمه باز را نگاه می‌کنم… می‌بینی خدایا؟ هنوز امید دارم که باران به خواستِ من می‌آید… چه خوش باور! و سهمم فقط بارانِ این چشم‌هاست. باران که مالِ من نیست، هیچ‌گاه باران به خاطرِ من نخواهد آمد. سیگار به انتها رسید و من باز و باز همان آهنگ را دوباره و دوباره گوش می‌کنم.

از پنجره بیرون را نگاه می‌کنم. همه چیز همانجوریست که بود. انتظارِ چیزی را دارم، چه انتظارِ بی‌جایی! اما من احساس می‌کنم چیزی با قبل فرق کرده باشد. به خیالِ خودم برایِ همه همینطور است. تعجب می‌کنم، آدم‌ها برایِ چه شادند؟ چرا می‌خندند؟ چرا خوشحالند؟ چرا… هیچکس نباید خوشحال باشد. همه چیز غمگین‌اند، حتی شادیِ دیگران برایم بی معنی و گنگ است. نمی‌فهمم چگونه باز هم دلیلی برایِ خندیدن مانده است.

همه جا تاریک است، چراغ‌های خانه خاموش هستند. هوا تاریک شده است، شب شده. چند ساعتِ پیش روشن بود، روز بود اما…
تلویزیون، بی صدا، روشن مانده. حالا می‌فهمم، که چرا هیچ‌وقت تلویزیون را خاموش نمی‌کنم. می‌گذارم بی‌صدا روشن بماند : من بی‌نهایت تنها هستم.
سردم است. به بخاری چسبیده‌ام، سعی می‌کنم شعله‌ی بخاری را بیشتر کنم، بیشتر از این نمی‌شود اما! لعنتی چرا اینقدر سردی پس تو؟

فکرمی‌کنم، دوباره فکر می‌کنم. به چیزی که هیچ‌وقت نمی‌دانی. از خوش‌خیالیِ فکری که درباره‌ات در سرم گذشت، خودم خنده‌ام می‌گیرد، دلم به حالِ خودم می‌سوزد چقدر.

.

.

.

چشم‌هایم را باز می‌کنم. همه‌جا ساکت و تاریک است… کجا هستم… کمی طول می‌کشد تا یادم بیاید کجا هستم، کی هستم، چه شده بود. کم‌کم یادم می‌آید، انگار خوابم برده است. حالم کمی بهتر است.
ساعت دیواریِ دیوارِ سمتِ چپ، ساعتِ 3:40 دقیقه‌ی شب را نشان را می‌دهد. و ساعتِ دیواریِ سمتِ راست، بر رویِ ساعتِ 5 و 6 دقیقه و 42 ثانیه خشکش زده. چند روزی می‌شود که یخ کرده، نمی‌دانم آیا دلیلی دارد؟ آیا ساعتِ خاصی را نشان می‌دهد؟ ساعتِ خاصی در روزی، که در گذشته جا مانده و می‌خواهد چیزی را به یادم بیاورد. نمی‌دانم چرا هر طرف نگاه می‌کنم ساعت می‌بینم! قبلا انگار ثانیه‌ها را دوست داشتم، که زودتر ساعتی، لحظه‌ی خاصی سر برسد شاید.

پنجره را باز می‌کنم و بیرون را نگاه می‌کنم. خدایِ من…. لبخندی با اشک، عجیب که هر دو با هم بر چشم‌هایم می‌نشیند: دارد از آسمان، برف می‌آید… برایِ من بود؟… یعنی همین‌که من خواسته بودم؟

یعنی اگر آدم از تهِ دلش بخواهد، از تهِ دلش عاشقِ باران باشد، باران می‌بارد؟ احساس می‌کنم تصادفی نیست. اما من که گفتم باران، چرا برف بارید.

خدایا؟ راستش را بگو، آسمان را تو گریاندی؟ باور می‌کنم، باور می‌کنم… تنها من باور می‌کنم عمقِ این بغضی که در گلوست، آسمان را هم می‌تواند بگریاند. تنها من می‌دانم حجمِ آن بغض و درد و ناله و شیون‌ها را، که هر کاری از دست‌شان بر می‌آمد. گاهی معجزه‌ها ساده‌اند، معجزه‌اند اما. خیلی چشم به انتظارِ معجزه‌ای هستم، که دلم یک روز به من وعده داده بود. آیا روزی به حقیقت خواهد پیوست؟

دوباره از پنجره، شهر را نگاه می‌کنم. نه، واقعا دارد برف می‌بارد. تمامِ شهر، آرام زیر برف به خوابِ سنگینی فرو رفته است. مگر نه اینکه برف همان بارانیست که از سردیِ هوا قندیل بسته؟
امشب، تمامِ شهر سپید پوشِ من‌اند… این، سپیدیِ لباسِ عروسی‌ست یا لباسِ کفن؟ شاید هر دو. حسی به من می‌گوید که برایِ‌من لباسِ عروسی‌ست… یک شهر به عقدِ من در آمده…
باید جشن بگیرم. من، هیچگاه، پیش از این، هرگز این‌چنین نبوده‌ام. راستش آدمیزاد است و بغض. خیلی‌ها خیلی از این احساس‌ها را تجربه می‌کنند. اما، به خدا، این‌بار، با همیشه فرق داشت… با همیشه‌ی همه فرق داشت. گفته بودم اگر به کسی بگویی خنده‌اش می‌گیرد. اما، وسعتِ تنهایی و غربتی که در بغض‌هایم بود، از شدت و عمقی که گویی از مغز استخوان سر باز می‌کرد، این‌گونه می‌نمود که هر آن است که عرش و فرش، آسمان و زمینِ خدا، بلرزد با لرزش‌های بی‌جانِ تنم.

احساسِ عجیبی دارم… غمگینم، شادم، نمیدانم. احساسِ فتحِ یک قله‌ی کوه با پاهایِ چوبین، احساسِ فتحِ یک شهر با قطره‌های اشک. دوباره حسِ همان پیرمردی را دارم که در جوانی پیر شد. موهایِ بیشتری از مردی سفید شد، کسی که زیاد می‌دانست.

حسِ آرامشِ پس از طوفان دارم. من آن خانه‌ی چوبی هستم که لرزید بند بندش از طوفانی سخت، جای جای‌اش زخمی‌ست، ولی پا بر جا مانده است هنوز. درب و داغون… خاطراتِ طوفان بر جانش نشسته، هر جایِ بدنش که نگاه کنی، زخمی‌ست. و باز عشق بازی می‌کند با خاطره‌ی طوفان و تکه‌های چوبش.

خدایا زندگی ام بی غم مباد هرگز! بچشان بر من آن دردی را، که از من، مرد می‌سازد. که بزرگم می‌کند و من یاد می‌گیرم. هیچ‌گاه دلم نمی‌خواهد بی‌دردِ غرق در لذتی باشم که چشمانم را به دیدنِ حقایقی که برایِ آن آمده‌ام، تنگ کند.

حسِ دانستنِ چیز‌هایی را دارم. حسِ پی بردن به ابهامِ نوشیدنِ یک گنجشک از حوض، حسِ ادراکِ رقصِ یک شاخه در دستِ باد. حسِ یک نارون به کلاغ‌هایی که بر شاخه‌هایش لانه کرده‌اند. حس پی بردن به مفهومِ یک راز. می‌دانم. می‌دانم که من برایِ دل دادن به باران نیامده‌ام. می‌دانم که هیچ‌گاه شبیهِ دیگران نخواهم شد. که باران را با تشنگی چکار؟ نه، هرگز نخواهم توانست بنوشم.

بسیار غریبم با دنیایِ آدمی. آدم هستم، نیستم اما. انگار… انگار آدمی هستم که پیش‌تر از این، چیزِ دیگری بوده باشد.
کسی چه می‌داند من چه بوده‌ام؟ میدانم، خوب میدانم که من هیچگاه پیش از این، هرگز آدمی نبوده‌ام. شاید روزی باران بوده باشم. دریایی بوده باشم، که با نوازشِ گرمِ خورشید، بالا رفته باشم و ابری شده باشم در قلبِ آسمان. بعد به شیوه‌ی سخاوت و مهربانیِ باران، باریده باشم بر گونه‌هایِ کودکی گریان، اشکی شده باشم و غلتیده باشم بر خاک. خاکِ که بود؟ شاید خاکِ دختری بود که روزی پسرکی را عاشق بود و در خیالِ زمستانی‌اش، بهاری از رویا ساخته بود. سرنوشتِ آن دختر بایست، هر چه باشد، خیلی تلخ و غم‌انگیز بوده باشد. نمی‌دانم چگونه، اما بایست مظلومانه مرده باشد. و من تمامیِ این‌ها را در خود دارم، من هیچ‌کدامشان نیستم و همه‌شان هستم. من همان اشکِ چکیده بر خاکم. همان خاکِ تنِ آن دخترکِ عاشق. همان باران، همان ابر.
تو هِی بخند… من اما هیچگاه پیش از این، به یاد ندارم آدمی بوده باشم. تنها سایه روشنِ خاطره‌ی کوچکی از تکه‌ای از بدنِ همان دخترکِ بی‌گناهِ عاشق، که نمی‌دانم چرا کوچک مُرد؟ خاکِ او و اشکی، که گِل شدند. و من تکه‌هایِ وجودم شکل گرفت.

دیگر دلم خیلی می‌گیرد. دلم تنگ می‌شود برای دریا، برای باران، برای ابر، برایِ آن دخترکِ معصوم و برایِ آن اشکِ کودک. من هیچ‌گاه دیگر آرام نخواهم شد، و به انتظارِ آن روزی می‌مانم که دوباره به دلِ خاک برگردم و باز قطره‌ی بارانی، اشکی شاید، باز مرا ببرد به اوجِ آسمان و بارها ببارم و ببارم. و دیگر، دلم آرام نخواهد گرفت…

در زندگی، چیزهایی هست که برای دانستنش تنها باید درد کشید. چیزهایی که فقط گاهی، فقط برخی در زندگی‌شان تجربه‌ می‌کنند. و لحظه‌هایی هست، که هیچ‌کس باور نخواهد کرد.
چیز‌هایی می‌دانم که هیچ‌گاه پیش از این نمی‌دانستم. چیزهایی هست.
چیزهایی هست که می‌دانم. چیزهایی هست که نمی‌دانی.


      

وقتى که بنده من در حال سکرات مرگ باشد، فرشتگان بالاى سر او می ایستند

در حالى که به دست هر کدام از آنها جامى از آب کوثر و جامى از شراب بهشتى است،

 به روح او مینوشانند تا سکرات موت و سختى آن از بین برود،

 و او را به بشارتى بزرگ مژده میدهند و میگویند: خوش آمدى و مقدمت مبارک باد!

 تو بر خداى عزیز، کریم، حبیب و نزدیک وارد میشوى.

 پس روح او از جوار فرشتگان پرواز میکند و به پیشگاه پرودگار در کمتر از یک چشم

به هم زدن صعود میکند و دیگر بین او و بین پروردگار، پرده و حجابى نیست.

 خداوند مشتاق دیدار اوست

و او را لب چشمهاى در کنار عرش مینشاند. سپس به او میگوید:

 دنیا را چگونه رها کردى؟

جواب میدهد: خدایا! به عزّت و جلالت که من نسبت به دنیا شناختى ندارم.

 من از آغاز تولّد از تو اندیشناک بودم.

 خداوند میفرماید: راست گفتى اى بنده من. تو جسمت در دنیا،

 ولى روحت با من بود. همه اسرار و کارهاى آشکار تو در نظر من بود.

 هرچه میخواهى درخواست کن تا به تو بدهم، تمنّا کن تا برآورده سازم.

 این بهشت من براى تو مباح است پس در آن پر و بال بگشا.

 و این جوار من است پس در آن ساکن شو.

پس روح عرض میکند: خداوندا! تو بودى که خودت را به من شناساندى،

 پس من از همه خلایق به وسیله این معرفت و شناخت بی نیاز شدم.

 قسم به عزّت و جلالت که اگر رضایت تو در آن باشد که قطعه قطعه شوم

و هفتاد بار به فجیعترین صورت کشته شوم; رضاى تو براى من پسندیده است.

 خداوندا! من چگونه به خود مغرور باشم ، در حالى که اگر تو مرا گرامى ندارى،

 ذلیلم اگر تو مرا یارى نفرمایى، مغلوب و شکست خورده ام. اگر تو مرا تقویت نکنى،

 ضعیف و ناتوانم. اگر مرا با یاد خودت زنده نگردانى مُرده ام و اگر پرده پوشى تو نبود،

 اوّلین بارى که من گناه کردم، رسوا میشدم. 

خداوندا! چگونه رضایت تو را طلب نکنم در حالى که عقل مرا کامل کردى

 تا تو را بشناسم و حق را از باطل و امر را از نهى و علم را از جهل و نور

 را از ظلمت تشخیص بدهم.

آنگاه خداى عزّوجلّ می فرماید: قسم به عزت و جلالم که بین تو و خود

 هیچ پرده و مانعى در هیچ زمانى ایجاد نمیکنم. اینگونه با دوستانم رفتار میکنم.


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

ذره ای از خاک در درون بیابان ها در اثر فراوری تبدیل به سیمان و میشه و سیمان باعث ایجاد ساختمانی بزرگ.قابلیت رشد در موجودات بی جان.

بذری که در خاک می رود و رشد می کند، ریشه می دواند، از خاک بیرون می آید و بالا می رود و شاخه می کند و باز بالا می رود و انقدر که سایه می گستراند و در نهایت میوه می دهد و در آن میوه ها دانه هایی شبیه بذر اولیه وجود دارد.این همه توانایی و استعداد رشد و گسترش در درون یک بذر کوچک وجوداره.بذری که به اندازه بند انگشت هم نبود اکنون به درختی تنومند تبدیل شده که صدها میوه داده که درون هر میوه دهها بذر عین بذر اولیه تولید شده.قابلیت رشد در گیاهان

تخم پرنده ای که به جوجه و در نهایت به پرنده تبدیل میشه و اون پرنده عامل تکثیر هزاران پرنده میشه.قابلیت رشد در حیوانات.

قطراتی از مایع مرد و زن تبدیل به جنین میشه و جنین تبدیل به کودک و کودک تبدیل به بزرگسال و این بزرگسال پدر و پدر بزرگ هزاران بلکه صدها هزار انسان دیگر.قطراتی ناچیز انچنان استعداد رشد رو دارند که جامعه ای از انسانها را ایجاد می کنند.مغز انسان با پیچیدگی های و ظرافت ها و دنیای بزرگی که در درون خود داره قابلیت رشد و استعداد بیشتری رو برای انسانها نسبت به گیاهان و حیوانات ایجاد میکنه.دانشمندانی که با ابتکارات علمی خود و بر جای گذاشتن اونها زمینه توسعه علم رو در نسلهای بعد ایجاد میکنن.ابداع برق زمینه ابداع صنایع الکترونیک و کامپیوتر و صنایع فعلی زمینه ابداع صنایع بعدی و در درون همان قطرات ریز و ناچیز استعداد رشدی اینچنین وجود داره.قابلیت رشد در انسانها.

همه ذرات هستی قابلیت رشد و توسعه دارند و این در درون همه ذرات هستی وجود داره.اما هر ذره ای برای پیشرفت و بزرگ شدن و مفیدتر شدن نیاز به شرایط و پیروی از قانونی خاص داره.نیاز به نوعی از مراقبت هست تا ذره ای پیشرفت کنه.

خاک سیلیس در صورتی سیمان میشه که در کارخانه سیمان یک سری اعمال خاص طبق قوانین خاص روی اون انجام بشه. بذر در صورتی درخت میشه که زیر خاک بره و اب و مواد لازم داشته باشه و تخم پرنده در شرایط دمایی خاص و با مراقبت والدین رشد کنه و همینطور جنین انسان.

انسان را نمی توان با ذره ای خاک سیلیس یا گیاه یا پرنده مقایسه کرد،به فرض که تمام موارد مذکور به قابلیت رشد خود نرسند اتفاقی نمیفته.اما در مورد انسان با جهانی بزرگ در درونش و با قابلیت رشد وصف ناپذیرش مساله متفاوت است.

نهایت پیشرفت ادم در بزرگ شدن جسمی نخواهد بود چنانکه پیری و مرگ اجتناب ناپذیر است.نهایت پیشرفت ادم توسعه علم و تسهیل زندگی هم نخواهد بود چنانکه نهایت کار ادمی مرگ است بلکه نهایت پیشرفت ادمی جاودانگی است و رسیدن به نزدیکی جاودانه ترین یعنی خداوند است.

 و خداوند برای انسان قوانینی قرار داده در جهت تقرب و نزدیکی و انسان برای رسیدن به نهایت پیشرفتگی خود باید انچنان که پرنده از تخم خود مراقبت می کند از نفس خود مراقبت کند. و نزدیک شدن به فرمانروای جهان هستی که مالک و حاکم تمام اسمانها و زمین است موفقیت کمی برای انسان نخواهد بود. و انگونه شویم که فرمانروای جهان هستی با من ببینید و با من بشنود(بی یسمع و بی یبصر) و اراده کنیم و بشود.انچنان جذب خداوند بشیم که در جهان هستی معجزه کنیم و هرچه کنیم بشود.

چقدر مراقب خود هستیم؟مراقب افکار خود که به دیگران بدگمان نباشیم.مراقب گفتار خود که نرجانیم و دشنام ندهیم و غیبت و تهمت نزنیم و دروغ نگوییم و بانامحرم شوخی نکنیم و دو به هم زنی نکنیم و مراقب اعمال خود که گناه نکنیم. و در طول روز چقدر با تابش نور خدا دل خود را پرورش می دهیم؟عین تابش افتاب برای بذر. و نماز برای بذرهایی مثل ما عین اب و افتاب است برای گیاهان.

نخواندن نماز یا بد خواندن نماز مساوی است با نرسیدن اب و افتاب به بذر وجودت و در نهایت خشکیدگی که مساوی است با نابودی ات.

و انسان بدون سعی چیزی نخواهد بود(لیس الانسان الا ما سعی) برای پیشرفت نیاز به سعی داریم و قبل از اون نیاز به توجه به خود.این که دقیقه ای فکر کنیم که نهایت کار ما در این دنیا چیه ایا زیر خاک رفتنه؟چقدر برای جاودانه شدن که همون نزدیکی به خداست تلاش کرده ایم؟

وجود ما عین همون بذر هست اگه مراقبش نباشیم درخت نمیشه.اگه مراقب خود نباشیم عین بذری میشیم که زیر خاک رفته و اب بهش نرسیده و میخشکه.


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

هرکس که عمل به رضاى من کند، سه خصلت به او می بخشم
که همواره با آنها به سر میبرد:

به او نحوه شکر گزارى را میآموزم که هرگز آمیخته با جهل و نادانى نباشد.

 و به او ذکر و یاد خودم را به گونهاى می آموزم که هیچ گاه فراموشى
از یاد من براى او حاصل نشود.

 و به او عشقى میدهم که هرگز محبّت دیگران را بر محبّت من مقدّم ندارد.

 پس وقتى که به من عشق ورزید، من نیز به او عشق می ورزم و
چشم دل او را به جلاى خویش می گشایم.

 پس دوستان خاص خود را از او مخفى نمیکنم

و در شب تار و روز روشن با او به مناجات می پردازم تا حدى که از گفتگو و
همنشینى با دیگران خوددارى نماید.
و سخن خودم و فرشتگانم را به گوش او میرسانم،
او را بر اسرارى که دیگران را از آن محروم کرده ام، آگاه می گردانم و به او جامه حیا
می پوشانم به گونهاى که همه از او شرم و حیا داشته باشند.

 بر روى زمین راه میرود در حالى که گناهش آمرزیده است.
و قلب او را آگاه و بصیر میگردانم، و چیزى را از بهشت و جهنم از او مخفى
نمیکنم و آنچه را که بر مردم در رستاخیز میگذرد

در همین دنیا به او نشان میدهم که چه صحنه هاى هولناک و وحشتناکى وجود دارد
و چگونه ثروتمندان و فقرا و دانشمندان و نادانان را محاکمه و محاسبه میکنم
قبر و لحد و وحشت عالم برزخ را نمیبیند، تا آنگاه که براى سنجش اعمال او
میزان را نصب و نامه عملش را باز میکنم.

 و بین خود و او هیچ مترجمى قرار نمیدهم. این صفات عاشقان من بود.


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

پرسیدم : چطور ، بهتر زندگی کنم ؟

با کمی مکث جواب داد : گذشته ات را بدون هیچ تأسفی بپذیر ،چون نمی توانی

 تغییرش دهی .با اعتماد ، زمان حالت را بگذران ،چون سرمایه تو "حال" است

و بدون ترس برای آینده آماده شو . زیرا توفیقات بعدی تو در گرو آن است.


ایمان را نگهدار وترس از (موفق نشدن) را به گوشه ای انداز .
شک هایت را باور نکن ، وهیچگاه به باورهایت شک نکن .
زندگی شگفت انگیز است ، در صورتیکه بدانی چطور زندگی کنی .

 پرسیدم ، آخر .... ،

و او بدون اینکه متوجه سؤالم شود ، ادامه داد :
هر روز صبح در آفریقا ، آهو و شیر از خواب بیدار میشوند و برای زندگی کردن
و امرار معاش تلاش می کنند ، آهو میداند که باید از شیر سریعتر بدود ،
در غیر اینصورت طعمه شیر خواهد شد ، شیر نیز میداند باید از آهو سریعتر بدود ،
تا گرسنه نماند .....

 مهم این نیست که تو شیر باشی یا آهو ... ، مهم اینست که با طلوع آفتاب از خواب

بر خیزی و برای زندگیت ، با تمام توان و با تمام وجود شروع به دویدن کنی ...

نتیجه را به خدا واگذار کن تو فقط وظیفه داری وظیفه ات را انجام دهی ،

 بدان که ان الله لا یضیع اجر المحسنین..... خداوند هرگز پاداش نیکوکاران را

ضایع نخواهد ساخت (چه در دنیا چه در عقبی..)

من اوفی بعهده من الله ؟ و چه کسی عهد نگاه دارنده تر از خداوند بلند مرتبه ؟

 
به خوبی پرسشم را پاسخ گفته بود ولی میخواستم باز هم ادامه دهد و باز ... ،

 چین از چروک پیشانیش باز کرد و با نگاهی به من اضافه کرد :

 زلال باش ... ،‌ فرقی نمی کند که گودال کوچک آبی باشی ، یا دریای بیکران ،

 زلال که باشی ، آسمان در تو پیداست


دو چیز را همیشه فراموش کن:
خوبی که به کسی می کنی
بدی که کسی به تو می کند


دنیا دو روز است:
یک روز با تو و یک روز علیه تو


روزی که با توست مغرور مشو و روزی که علیه توست مایوس نشو.

 چرا که هر دو پایان پذیرند.


به چشمانت بیاموز که هر کسی ارزش نگاه ندارد


به دستانت بیاموز که هر گلی ارزش چیدن ندارد


به دلت بیاموز که هر عشقی ارزش پرورش ندارد


در دنیا فقط 3 نفر هستند که بدون هیچ چشم داشت و منتی و فقط به خاطر خودت

خواسته هایت را بر طرف میکنند، پدر و مادرت و نفر سومی که خودت پیدایش میکنی،

 مواظب باش که از دستش ندهی و بدان که تو هم برای او نفر سوم خواهی بود.


چشم و زبان ، دو سلاح بزرگ در نزد تواند، چگونه از آنها استفاده میکنی؟

 مانند تیری زهرآلود یا آفتابی جهانتاب، زندگی گیر یا زندگی بخش؟


بدان که قلبت کوچک است پس نمیتوانی تقسیمش کنی،

 ما جعل الله لرجل من قلبین فی جوفه ، خداوند هرگز به کسی دو قلب یا دو دل نداده است .

 پس ببین دلدارت کیست؟ آیا شایستگی دلدادگی تو را دارد ؟

 برای این که او را به دل بیاوری چه کسانی را از دلت بیرون کرده ای ؟.........


هیچگاه عشق را با محبت، دلسوزی، ترحم و دوست داشتن یکی ندان،

همه اینها اجزاء کوچکتر عشق هستند نه خود عشق.


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

 ملا محمدعلی مجتهد، معروف به مرحوم آیت‌الله احمد مجتهدی تهرانی از علمای بنام تهران بود که در سال 86 بدرود حیات گفت، اما سخنرانی‌ها و پندهای عرفانی و اخلاقی وی به یادگار مانده است و می‌توانیم هر چند به صورت مجازی هم که شده پای درس این استاد اخلاق تلمذ کنیم.


آیت‌الله مجتهدی رابطه خوبی با طلاب داشت، طوری که فضای گرم و صمیمی بر حوزه علمیه‌شان حاکم بود. این استاد برجسته اخلاقی، مباحث را چنان رسا ارائه می‌‌داد که در دل می‌‌نشست؛ به طوری که حتی هم‌اکنون نیز نشستن پای صحبت و کلاس اخلاق ایشان خالی از لطف نیست.


چون ایام فاطمیه است به جای حدیث یک مقدار راجع به حضرت زهرا(س) از کتاب «منتهی الآمال» محدث قمی می‌گویم. من کتاب‌های زیادی در این رابطه مطالعه کردم، اما آنطور که از کتاب منتهی الآمال شیخ عباس قمی لذت بردم، از هیچ‌کدام لذت نبرده‌ام. ایشان چقدر زحمت کشیدند این کتاب را جمع و جور کردند.


قبل اینکه مطلبی راجع به اسماء حضرت زهرا(س) بگویم، من یک چیزی گاهی در دعاهایم می‌گویم، که «خدایا ما را عاق اولادمان قرار مده»؛ خوب عاق والدین را همه شنیده‌اند؛ پدر و مادر از انسان راضی نباشند می‌شود عاق والدین.


مصادیق عاق اولاد چیست؟


اما عاق اولاد چیست؟ اگر به فرزندت لقمه حرام بدهی، این عاق اولاد است. اسم بد رویش بگذاری، عاق اولاد است؛ قرآن یادش ندهی، عاق اولاد است. باسوادش نکنی... یعنی به تکلیف شرعیت راجع به ادب این بچه، اسم این بچه، هرجوری که تکلیفت را عمل نکنی عاق اولاد می‌شوی. در قیامت این بچه جلوی تو را می‌گیرد. خیلی حرف است.


توصیه حاج آقا مجتهدی به علما که در آن زمینه کتاب بنویسند


من نمی‌دانم چرا این همه کتاب علما راجع به عاق والدین نوشته‌اند، یک کتاب راجع به عاق اولاد کسی ننوشته است. من سنم زیاد شده، کارم زیاد شده وگرنه می‌نوشتم. این کتاب خوبی است. بروید حدیث‌هایش را پیدا کنید بنویسید؛ خیلی حدیث دارد در این رابطه.


یک حدیث از رسول الله (ص): «ویل لآباء آخرالزمان من ابنائهم»، وای بر پدرهای آخرالزمان، قیل: «من آباء المشرکین أو مسلمین؟» فرمودند: لا من آبائهم المومنین- از پدرهای مومن، از مقدسین دارای محاسن، عمامه... از این ناراحتم، که این هم بچه‌اش را اروپا می‌فرستند! بابا بچه‌ات را چرا به بلاد کفر می‌فرستی؟ چرا به آتش می‌فرستی؟ چرا بچه‌ات را تربیت دینی نمی‌کنی؟


روزگاری که اگر بچه‌ها هم بخواهند درس دین بخوانند، پدرها منع می‌کنند


آنوقت حضرت فرمودند: روزگاری می‌شود که اگر بچه‌ها هم بخواهند بروند درس دین بخوانند، «منعوه...» منع می‌کنند. پدر، مقدس است ولی منع می‌کند می‌گوید برو دانشگاه، طلبگی چیست، برو دانشگاه.


سعید فرشچی، از شاگردان ما، شهید شد. پدرش سر کوچه آهن فروش بود. از شاگردهای چهل سال پیش من. وقتی طلبه شده بود، فامیل‌هایش می‌گفتند: برو دانشگاه درس بخوان، برای چه طلبه شدی؟ یک عبارتی گفته بود این بچه آن موقع هفده سالش بیشتر نبود، مکاسب می‌خواند شهید شد. گفته بود:


جواب شهید فرشچی به فامیلی که می‌گفت برو دانشگاه برای چه طلبه شدی؟


اگر ما کمبود دکتر و مهندس داشته باشیم می‌توانیم از خارج بیاوریم. الآن گاهی از خارج می‌آورند. ما یک وقتی دکتر مراجعه کردیم دیدم هندی است! از هندوستان آمده. دکتر می‌شود از خارج آورد اما شهید مطهری، علامه طباطبایی، علامه بهجت، اینها را نمی‌شود از خارج آورد. از خارج ما کی می‌توانیم جوادی آملی بیاوریم، آیت‌الله حسن زاده بیاوریم. طلبه‌ها یاد بگیرید اگر کسی از فامیل‌هایتان گفت چرا رفتی طلبه شدی بگویید: اگر یک روزی خدای نکرده دکتر و مهندس کم شد می‌شود از خارج آورد، اما علمایی که به درد مردم می‌خورند، آنهایی که به درد مردم نمی‌خورند را نمی‌گویم،علمایی که به درد مردم می‌خورند را نمی‌شود از خارج آورد.
خدا همه شهدا خصوصا شهید فرشچی را که از شاگردان درجه یک ما بود[غریق رحمت بفرماید]


شرح اسماء حضرت زهرا(س)


یک چیز دیگری هم که إن‌شاءالله یاد بگیرید وقتی که دختر دار شدید این نه تا اسمی که حضرت زهرا دارند  إن‌شاءالله انتخاب کنید و قبل از اینکه بچه‌تان به دنیا بیاید، اسمش را انتخاب کنید.


از مستحباتی که خانواده‌ها درقبال فرزندشان انجام نمی‌دهند


یکی از مستحباتی که معمولا خانواده‌ها عمل نمی‌کنند اینست که اسم بچه شان را قبل از به دنیا آمدن نمی‌گذارند. اگر کسی اسم بچه‌اش را در زمانی که به دنیا نیامده نگذارد و بعد این بچه سقط بشود، قبل از اینکه به دنیا بیاید. این در قیامت از پدرش شکایت می‌کند که چرا برای من اسم نگذاشتی من بی اسمم اینجا.


از جنایات صدر اسلام در مورد سادات


حضرت رسول صلوات الله علیه اسم بچه‌ای را که در رحم حضرت زهرا سلام الله علیه بود محسن گذاشته بود. هنوز به دنیا نیامده بود، لذا وقتی سقط شد، بین در و دیوار، بچه از بین رفت و ثلث سیدها را کشتند با این عملشان.


یکی از جنایت‌ها و خیانت‌هایی که شده در صدر اسلام کشتن ثلث سیدها بوده. سادات حسنی و سادات حسینی هستند اما سادات محسنی... «من قتل نفسا... فکأنّما قتل الناس جمیعا...» یعنی یک محسن کشتند، ثلث سیدها را کشتند.


اسم‌های حضرت زهرا را اختیار کنید. اگر إن‌شاء الله خانواده شما در رحمش بچه‌ای دارد، بگید خدایا اگر دختر است یکی از این نه اسمی که می‌گویم و اگر پسر است؛ علی، حسن، حسین، احمد، محمود... . هوشنگ و رستم که نشد اسم. دختر است اسمش را فاطمه بگذار.


امام صادق(ع) به شخصی فرمودند: اسم دخترت را چه گذاشتی؟ عرض کرد: فاطمه. فرمودند: مبادا سیلی به صورتش بزنی. مبادا سیلی به صورتش بزنی. مبادا سیلی به صورتش بزنی. مبادا صیحه بزنی.


اگر کسی اسم پسرش را حسین بگذارد...


استاد ما مرحوم آقای برهان شصت و پنج سال پیش این را روی منبر گفته من یادم هست. فرمودند: اگر کسی اسم پسرش را بگذارد حسین، هروقت صدا می‌زند حسین! حضرت زهرا (ع) می‌فرماید کدام حسین را اگر حسین خودت را صدا کردی، خدا حسینت را به تو ببخشید. اگر حسین مرا صدا کردی مرا حسین مرا در کربلا کشتند؛ شهید کردند. آن دعایی که حضرت زهرا(س) برای پسر شما می‌کنند. چقدر خوب است اگر اسم پسرت را حسین بگذاری هر لحظه که صدایش می‌کنی حضرت زهرا(س) می‌فرمایند: اگر حسین خودت را صدا کردی خدا به تو ببخشد.


حالا اسم‌های ناجور می‌گذارند. حالا الحمدلله بعد از انقلاب یه مقداری خوب شده است. زینب که الحمدلله خیلی زیاد شده. زینب خوب است. اسم خوب است.


حالا این نه تا اسم حضرت زهرا (ع) را بگویم. حضرت صادق(ع) فرمودند: فاطمه (ع) را نه نام است. این ها را بنویسید. ان‌شاءالله دختر دار شدید قبل از اینکه به دنیا آمد اسمش را بگذارید. اگر اسم نگذارید و سقط بشود صحرای محشر شکایت می‌کند که پدر، مادر چرا برای من اسم نگذاشتید. من اینجا آمده ام ولی بی اسمم. خیلی گرفتاری است. حالا این نه اسم:


9 اسم حضرت زهرا(س) که توصیه شده قبل از بدنیا آمدن دختران بگذارید


اول: فاطمه
دوم: صدیقه (صدیقه هم بعد از انقلاب زیاد شده)
سوم: مبارکه (مبارکه کم شنیدم، شما بگذارید.) برکت
چهارم: طاهره
پنجم: زکیّه
ششم: راضیه
هفتم: مرضیه
هشتم: محدثه
نهم: زهرا


حضرت فرمود که آیا می‌دانی چیست تفسیر فاطمه؟
روای گفت: نمی‌دانم خبر دهید به من ای سید من
حضرت فرمود: فطمت من الشر. یعنی بریده شده از بدی‌ها. علتی که به ایشان فاطمه می‌گویند برای اینکه از بدی‌ها بریده شده است.


حضرت فرمود: اگر امیر المومنین تزویج نمی‌نمود او را، کفوی در زمین نبود او را.
«لولا علی لما کان لفاطمة کفوٌ». اگر حضرت علی (ع) نبود اصلا در آن زمان شخصیتی نبود که به حضرت زهرا(ع) بخورد، لذا حضرت فاطمه معصومه(ع)، گرچه مقامشان به حضرت زهرا (ع) نمی‌رسد، اما می‌گویند علّت اینکه ازدواج نکردند، این بود که در زمان ایشان کسی نبود که لیاقت داشته باشد با ایشان ازدواج کند، لذا ایشان بدون شوهر از دنیا رفتند.


محراب عبادت حضرت معصومه در قم


حضرت فاطمه معصومه(ع) برای زیارت برادرشان حرکت کرده بودند ولی در ساوه مریض شدند و از دنیا رفتند. ظاهرا در قم از دنیا رفتند چون یک محلی دارد که من گاهی می‌روم دو رکعت نماز می‌خوانم آنجا. میدان میر را خیلی‌ها نمی‌دانند؛ میدان میر جایی است که عبادتگاه حضرت بوده است (بیت النور). این نشان می‌دهد که ایشان وقتی وارد قم شدند سالم بودند. یک عده هم به استقبال می‌آیند و حضرت آنجا وارد می‌شوند و آنجا محل عبادت حضرت بوده. گاهی آنجا دو رکعت نماز بخوانید. یک اتاقکی درست کرده‌اند و یک محرابی دارد... میدان میر را بپرسید. مقید باشید به این چیز ها.


خلاصه اگر حضرت علی(ع) نبود او را در روی زمین نه آن زمان و نه از آن‌ها که بعد از او می‌آیند کفوی نبود.
حالا کسان دیگری هم خواستگاری کرده‌اند، ولی آنها وارد نبودند. حضرت جواب رد دادند و از طرف پروردگار خبر آمد. جبرئیل آمد: به رسول الله گفت: که دخترت را بده به علی(ع). امیر المومنین هم نبودند وقتی وارد شدند پیامبر(ص) فرمودند؛ چنین چیزی را جبرئیل به من خبر داده.


خداوند به همه ما توفیق بدهد یک کاری بکنیم عاق اولاد نشویم. اسم خوب رویشان بگذاریم، غذای حلال به بچه‌هایمان بدهیم، قرآن یادشان بدهیم، تقلیدشان را به آنها بگوییم، حمد و سوره شان را درست کنیم، با خودمان به مساجد بیاوریمشان. نفرستیم در دامن کفر.


خداوند توفیق عزاداری حضرت زهرا را به همه ما مرحمت بفرماید.
خداوندا گرفتاری مسلمین را اصلح فرما!


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      


وروز یک جشن ملی است، جشن ملی را همه می شناسند که چیست نوروز هر ساله برپا می شود و هر ساله از آن سخن می رود. بسیار گفته اند و بسیار شنیده اید پس به تکرار نیازی نیست؟ چرا هست. مگر نوروز را خود مکرر نمی کنید؟ پس سخن از نوروز را نیز مکرر بشنوید. در علم و و ادب تکرار ملال آور است و بیهوده «عقل» تکرار را نمی پسندد: اما «احساس» تکرار را دوست دارد، طبیعت تکرار را دوست دارد، جامعه به تکرار نیازمند است و طبیعت را از تکرار ساخته اند: جامعه با تکرار نیرومند می شود، احساس با تکرار جان می گیرد و نوروز داستان زیبایی است که در آن طبیعت، احساس، و جامعه هر سه دست اندرکارند. نوروز که قرن های دراز است بر همه جشن های جهان فخر می فروشد، از آن رو هست که این قرارداد مصنوعی اجتماعی و یا بک جشن تحمیلی سیاسی نیست. جشن جهان است و روز شادمانی زمین و آسمان و آفتاب و جشن شکفتن ها و شور زادن ها و سرشار از هیجان هر «آغاز». جشن های دیگران غالباً انسان را از کارگاه ها، مزرعه ها، دشت و صحرا، کوچه و بازار، باغها و کشتزارها، در میان اتاق ها و زیر سقف ها و پشت درهای بسته جمع می کند: کافه ها، کاباره ها، زیر زمین ها، سالن ها، خانه ها ... در فضایی گرم از نفت، روشن از چراغ، لرزان از دود، زیبا از رنگ و آراسته از گل های کاغذی، مقوایی، مومی، بوی کندر و عطر و ... اما نوروز دست مردم را می گیرد و از زیر سقف ها و درهای بسته فضاهای خفه لای دیوارهای بلند و نزدیک شهرها و خانه ها، به دامن آزاد و بیکرانه طبیعت می کشاند: گرم از بهار، روشن از آفتاب لرزان از هیجان آفرینش و آفریدن، زیبا از هنرمندی باد و باران، آراسته با شکوفه، جوانه، سبزه و معطر از بوی باران، بوی پونه، بوی خاک، شاخه های شسته، باران خورده پاک و ... نوروز تجدید خاطره بزرگی است: خاطره خویشاوندی انسان با طبیعت. هر سال آن فرزند فراموشکار که، سرگرم کارهای مصنوعی و ساخته های پیچیده خود، مادر خویش را از یاد می برد، با یادآوری وسوسه آمیز نوروز به دامن وی باز می گردد و با او، این بازگشت و تجدید دیدار را جشن می گیرد. فرزند در دامن مادر، خود را باز می یابد و مادر، در کنار فرزند و چهره اش از شادی می شکفد اشک شوق می بارد فریادهای شادی می کشد، جوان می شود، حیات دوباره می گیرد. با دیدار یوسفش بینا و بیدار می شود. تمدن مصنوعی ما هر چه پیچیده تر و سنگین تر می گردد، نیاز به بازگشت و باز شناخت طبیعت را در انسان حیاتی تر می کند و بدین گونه است که نوروز بر خلاف سنت ها که پیر می شوند فرسوده و گاه بیهوده رو به توانایی می رود و در هر حال آینده ای جوان تر و درخشان تر دارد، چه نوروز را ه سومی است که جنگ دیرینه ای را که از روزگار لائوتسه و کنفوسیوس تا زمان روسو و ولتر درگیر است به آشتی می کشاند. نوروز تنها فرصتی برای آسایش، تفریح و خوشگذرانی نیست: نیاز ضروری جامعه، خوراک حیاتی یک ملت نیز هست. دنیایی که بر تغییر، تحول، گسیختن، زایل شدن، در هم ریختن و از دست رفتن بنا شده است، جایی که در آن آنچه ثابت است و همواره لایتغیر و همیشه پایدار، تنها تغییر است و ناپایداری، چه چیز می تواند ملتی را، جامعه ای را، در برابر ارابه بی رحم زمان – که بر همه چیز می گذرد و له می کند و می رود هر پایه ای را می شکند و هر شیرازه ای را می گسلد – از زوال مصون دارد؟ هیچ ملتی یا یک نسل و دو نسل شکل نمی گیرد: ملت، مجموعه پیوسته نسل های متوالی بسیار است، اما زمان این تیع بیرحم، پیوند نسل ها را قطع می کند، میان ما و گذشتگانمان، آنها که روح جامعه ما و ملت ما را ساخته اند، دره هولناک تاریخ حفر شده است قرن های تهی ما را از آنان جدا ساخته اند : تنها سنت ها هستند که پنهان از چشم جلاد زمان، ما را از این دره هولناک گذر می دهند و با گذشتگانمان و با گذشته هایمان آشنا می سازند. در چهره مقدس این سنت هاست که ما حضور آنان را در زمان خویش، کنارخویش و در «خود خویش» احساس می کنیم حضور خود را در میان آنان می بینیم و جشن نوروز یکی از استوارترین و زیباترین سنت هاست. در آن هنگام که مراسم نوروز را به پا می داریم، گویی خود را در همه نورزهایی که هر ساله در این سرزمین بر پا می کرده اند، حاضر می یابیم و در این حال صحنه های تاریک و روشن و صفحات سیاه و سفید تاریخ ملت کهن ما در برابر دیدگانمان ورق می خورد، رژه می رود. ایمان به اینکه نوروز را ملت ما هر ساله در این سرزمین بر پا می داشته است، این اندیشه های پر هیجان را در مغز مان بیدار می کند که: آری هر ساله حتی همان سالی که اسکندر چهره این خاک را به خون ملت ما رنگین کرده بود، در کنار شعله های مهیبی که از تخت جمشید زبانه می کشید همانجا همان وقت، مردم مصیبت زده ما نوروز را جدی تر و با ایمان سرخ رنگ، خیمه بر افراشته بودند.
نوروزتان مبارک باد


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      

ب.کریمی/ پر از گُلهای بی تابی شده جزیره ی دلم...
الله نور السّماوات و الارض...
چه حلاوتی دارد لمس این آیه روی ضریحت و زمزمه اش کنارت...
طوفان زده را چاره چیست؟!
***
دلم سوخته از آه نفس های غریبت
دل من بال کبوتر شده
خاکستر پرپر شده
همراه نسیم سحری
 روی پر فطرس معراج نفس
گشته هوایی
و سپس رفته به اقلیم رهایی
به همان صحن و سرایی که شما زائر آنی
و خلاصه شود آیا که مرا نیز به همراه خودت زیر رکابت ببری تا بشوم کرب و بلایی
به خدا در هوس دیدن شش گوشه دلم تاب ندارد
نگهم خواب ندارد
قلمم گوشه ی دفتر غزل ناب ندارد
شب من روزن مهتاب ندارد
همه گویند به انگشت اشاره مگر این عاشق بیچاره دلداده دلسوخته ارباب ندارد ...
تو کجایی؟ تو کجایی؟ شده ام باز هوایی

"سید حمید رضا برقعی"


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      


معیار واقعی بودن تصمیم ان است که دست به عمل بزنید
انتونی رابینز
اجازه نده ترس تو را فلج سازد
مارک فیشر
افرادی که از ریسک کردن میترسند به جایی نمیرسند
مارک فیشر
منشا همه ی بیماری ها در فکر است
ژوزف مورفی
رحمت خدا ممکن است تاخیر داشته باشد اما حتمی است
انتونی رابینز
چنانچه نیک اندیش باشید خیر و خوشی به دنبالش خواهد آمد
ژوزف مورفی
افراد موفق هیچ وقت اجازه نمیدهند شرایط ازارشان دهد
مارک فیشر
افرادی که زمان را برای شرایط بهتر از دست میدهند هرگز به جایی نمیرسند
مارک فیشر
اعمال ثابت ما سرنوشت ما را تعیین میکنند
انتونی رابینز
هنگامی که تخیلات و منطق در ضدیت قرار گیرند تخیلات پیروز میشوند
مارک فیشر
وقتی که هدف روشنی داشته باشیم احساس روشنی به ما دست میدهد
انتونی رابینز
.
.
.
!
آن سوی همه دلتنگیها همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه ی نداشتنهاست...!

راه در جهان یکی است و آن راه راستی است(زرتشت)


توسط : مجتبی |   نظر بدهید
      
<      1   2   3      >



پیامهای عمومی ارسال شده


+ سلام بعد از یک سال اندی آمدم خسته خسته کسی اینجا هست؟


+ آسمانم مال تو ، تو فقط باش کنارم گل من /// دل من تنگ توهه تو کمی بخند ///آری خسته ام وکمی مجنون شده ام تو فقط کمی بخند ///دلم هواتیت کرده با اینکه غریبی...


+ خستم خستم از نوشتن از کسی که نمیدانم کیست و هیچ وقت نیست مگر در ذهن مشوش من که می آید و طوفانی در این تلاطم ذهنم ایجاد می کند و می رود آری خستم دیگر بس است می خواهم که... خدایا خسته ام


+ خیلی وقتا بدون اینکه متنی رو بخونم لایک میزنم تازگیا عکس هم میخوام توی اینستا لایک بزنم نگاه نمیکنم فقط لایکش میکنم شماهم اینجوری هستید؟؟؟


+ دوباره مینویسم از تویی که دلگیرم بهار سبزه ای و منم خزان نگاهت به راه تو نشسته ام زین اگر گذر افتاد زچشم آسمانی و جاده ی خاکی


+ این روزها دلم فقط یاد تو میکند آری فقط یادتو !ولی نمیدانم کی این فاصله ها میرود و من من من میرسم به تو!


+ خدایا..... این روزها...... دلتنگم...... باورکن این یکی دیگرشعرنیست


+ بعضی وقتا اینقدر دلت از یه حرف میشکنه که... حتی نای اعتراضم نداری فقط نگاه میکنی و بی صدا... میشکنی....


+ دگر درد دلم درمان ندارد… مسیر عاشقی پایان ندارد.. مرا در چشم خود آواره کردی.. نگاهت دور برگردان ندارد…


+ دیکته زندگیمان پر از غلط است ولی نگران نباش خودش گفته قبل از نمره دادن... اگر پشیمان شوی غلط هایت را پاک میکنم