خشکسالی در کوفه...
کوفه خشکسالی شده بود. خیلی وقت بود باران نباریده بود. آمدند پیش حضرت علی علیه السلام. ایشانفرمودند به فرزندم حسین بگویید برایتان دعا کند. آمدند پیش امام حسین. حضرت دعاکردند و باران بارید. خوشحال شدند. گفتند جبران می کنیم!!
(و چه قدر زیبا در کربلا محبت امام حسین را جبران کردند!!)
فداییدستگیر که شد دلش گرفت،به مرگ که محکومش کردند،حرفی نزد.هنگام اجرای حکمگریه اش گرفت،فکر کردند ترسیده،گفت:نه...دلم به حال کسی می سوزد که با خانواده اشبه سمت کوفه می آید
از عشقت آتیش گرفتم
ازعشقت آتیش گرفتم ...
آواره شدم ..
کتک خوردم ...
خلاصه هر بلایی که فکر کنی از عشقت کشیدم !!!
بنظرت این همه بس نیست واسه یه بار دیدنت ؟؟؟
...بغضش ترکید...
چند لحظه بعد معشوقش رو گذاشتن توی تشت براش آوردن ...
وداع...
همه جا آنقدر ساکت شده بود که انگار نه انگار کسی اونجاست . انگار همه چیز تموم شده بود . انگار با هم تموم کرده بودند . دست گرمی رو روی شونش احساس کرد . صورتش رو که از روی صورت اکبر برداشت تمام محاسنش خونی بود
برادر باوفا
خدایا شاهد باش که این اولین باری نیست که دارم امتحان میشم و گواهی میدهم به اینکه تا آخر عمر در حال امتحانم اما خدایا این بار نه !!! اینطور نه !!! اینجا نه !!! حالا نه ... دهانش بسته بود و داشت با خدا راز و نیاز می کرد ... هنوز حرفش تموم نشده بود که تیر خورد توی مشکی که توی دهنش بود
همه جا آنقدر ساکت شده بود که انگار نه انگار کسی اونجاست . انگار همه چیز تموم شده بود . انگار با هم تموم کرده بودند . دست گرمی رو روی شونش احساس کرد . صورتش رو که از روی صورت اکبر برداشت تمام محاسنش خونی بود
برادر باوفا
خدایا شاهد باش که این اولین باری نیست که دارم امتحان میشم و گواهی میدهم به اینکه تا آخر عمر در حال امتحانم اما خدایا این بار نه !!! اینطور نه !!! اینجا نه !!! حالا نه ... دهانش بسته بود و داشت با خدا راز و نیاز می کرد ... هنوز حرفش تموم نشده بود که تیر خورد توی مشکی که توی دهنش بود
هدیه کوچک
آنقدر عاشق معشوقش شده بود که هر چه داشت خرج او کرده بود. دیگر چیزی برایش نماندهبود. فقیر فقیر شده بود. نمی دانست چه کند. ناگهان صدایی شنید. یادش آمد هنوز چیزیبرای فدا کردن دارد. به خیمه رفت تا علی اصغر را هم بیاورد.....
آنقدر عاشق معشوقش شده بود که هر چه داشت خرج او کرده بود. دیگر چیزی برایش نماندهبود. فقیر فقیر شده بود. نمی دانست چه کند. ناگهان صدایی شنید. یادش آمد هنوز چیزیبرای فدا کردن دارد. به خیمه رفت تا علی اصغر را هم بیاورد.....
نماز شب نشسته
شب یازدهم محرم بود. بلند شده بود که نماز شب بخواند... وضو که گرفت، روی سجادهنشست و آروم دستهاشو برد بالا تا تکبیر بگه. پرسیدم: «چرا نشسته...؟» گفت: «امشبحضرت زینب نشسته نماز می خونه» ... بی اختیار نشستم
به امام علیه السلام گفت: خوشحال می شوم در مجلس عروسی ما شرکت کنید. امام فرمودند اگر در مجلستان روضه امام حسین را بخوانید شرکت می کنم. مرد پذیرفت. روز عروسی، امام تشریف آوردند. قدری نشستند. روضه که شروع شد برخاستند و به سمت درخروجی رفتند. داماد هراسان به دنبال امام علیه السلام دوید. پرسید: چه شده؟ و امامعلیه السلام در حالی که کفشها را جفت می کردند پاسخ دادند: اکنون مجلس، مجلس ماست
شب یازدهم محرم بود. بلند شده بود که نماز شب بخواند... وضو که گرفت، روی سجادهنشست و آروم دستهاشو برد بالا تا تکبیر بگه. پرسیدم: «چرا نشسته...؟» گفت: «امشبحضرت زینب نشسته نماز می خونه» ... بی اختیار نشستم
به امام علیه السلام گفت: خوشحال می شوم در مجلس عروسی ما شرکت کنید. امام فرمودند اگر در مجلستان روضه امام حسین را بخوانید شرکت می کنم. مرد پذیرفت. روز عروسی، امام تشریف آوردند. قدری نشستند. روضه که شروع شد برخاستند و به سمت درخروجی رفتند. داماد هراسان به دنبال امام علیه السلام دوید. پرسید: چه شده؟ و امامعلیه السلام در حالی که کفشها را جفت می کردند پاسخ دادند: اکنون مجلس، مجلس ماست
سوال استاد غیر مسلمان و پاسخ دانشجویان...
استاد داشت در مورد علائم اولیه و ثانویه و نهایی کمبود آب در کودکانشیرخوار صحبت می کرد و این که در نهایت کمبود آب و تشنگی باعث مرگ کودک می شود. درهمین حین صدای گریه چند نفر از دانشجوها را شنید. پرسید: چرا شما گریه می کنید؟ یکنفر قضیه کربلا و تشنگی حضرت علی اصغر را برای استاد غیرمسلمان تعریف کرد. استاد کهقضیه برایش جالب شده بود پرسید: خب بالاخره به او بچه آب دادند یا از تشنگی مرد؟ ... صدای گریه بلندتر شد
استاد داشت در مورد علائم اولیه و ثانویه و نهایی کمبود آب در کودکانشیرخوار صحبت می کرد و این که در نهایت کمبود آب و تشنگی باعث مرگ کودک می شود. درهمین حین صدای گریه چند نفر از دانشجوها را شنید. پرسید: چرا شما گریه می کنید؟ یکنفر قضیه کربلا و تشنگی حضرت علی اصغر را برای استاد غیرمسلمان تعریف کرد. استاد کهقضیه برایش جالب شده بود پرسید: خب بالاخره به او بچه آب دادند یا از تشنگی مرد؟ ... صدای گریه بلندتر شد